376 + 720

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
  • ۱۵:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب با rain مسابقه ی نوشتن داشتیم. خسته بودم و به شدت مشتاق خوابیدن، اما حرف نوشتن بود. وقت نوشتن بود. 5 کلمه از داخل کتاب ها بیرون می آورد و به هم وقت می دادیم تا قصه ای، یا طرحی بنویسیم. می نوشتیم و دوباره 5 کلمه ی دیگر. حالم خوب بود دیشب. حالم خوب بود دیروز. به نود و هفت، اعتماد دارم. بلند شده است و برای جذاب بودنش دارد تلاش می کند. من هم به خودم اعتماد دارم. بلند می شوم و برای آدم قشنگ شدنم، می جنگم. آدم قشنگ ها، خوبند. به دل می چسبند و تا همیشه یادشان و تصویرشان و خاطراتشان می ماند. آدم قشنگ شدن، اصلا تنها مأموریت من روی زمین است.

376 + 719

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

کویر، فال فروش، حلقه، کلاه، سیروس

سیروس را هنور یادش بود. حلقه ی دوستی شان با مرتضی و امیر و سیروس در کویر شکل گرفته بود. همان سفر عجیب به کویر که غذا و آب تمام شده بود و آن ها همچنان در مسیر گمشده شان سرگردان بودند. سیروس را هنوز یادش بود. آخرین جیره ی آب را به او داد و خودش رفت. نفس عمیق کشید. کلاه سربازی اش را روی سرش گذاشت و از فال فروش میدان انقلاب به یاد سیروس فالی خرید. سیروس را هنوز یادش بود.

376 + 718

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

دریا، عروسک، رویا، شکوفه، خانه

شکوفه را روی موهای عروسک گذاشت و به سمت دریا رفت. رویاهایش اما در خانه جا ماند.

#تمرین ایده یابی
متشکرم از مریم دوست هم خوابگاهی ام که دو روز است صبح ها ۵ کلمه برایم می فرستد و مجبورم می کند بنویسم.

376 + 717

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۰:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

تمام اتفاقات امروز برایم جذاب و ثبت شدنی بودند ولی آن پسرک یک چیز دیگر بود. جلویم را گرفته بود و اصرار می کرد برایم توپ بخر. مبهوت بودم. من؟ توپ بخرم؟ چرا اینقدر غافلگیرکننده؟ میگفتم بگذار بروم تو همینجا باش برگشتم برایت می خرم. با وجود اینکه خودم هم از حرفم گیج بودم اما واقعا باید می رفتم و دیرم شده بود. انکار من فایده ای نداشت. بالاخره با مشخص شدن آدرسی که دنبالش می گشتم، تایید را به پسرک دادم و به سمت مغازه راهی ام کرد و برایش دو توپ پلاستیکی خریدم. می گفت می خواهم دوتا را یکی کنم. دوستان دیگرش هم بنا گذاشته بودند که برای ما هم بخر. اما دیرم شده بود. امروز فقط در همین حد می توانستم انسانیت داشته باشم. بچه ها را رها کردم و پیش دوستم رفتم که فکر می کردم رفته است اما مانده بود. آخر ماجرا فهمیدم پسرک از دوستم تشکر کرده بود. چرایش را نمی دانم و فقط می خندم به کارش.

376 + 716

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۰۰:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب  یادم رفت حرفامو از روی این پل لعنتی جمع کنم.
ذهنه دیگه...گاهی وقتا با خودش حرف میزنه..
تو هم که نبودی باهاش حرف بزنم...
فقط یادمه توی اون شب سرد پشت سر هم دود میشدم...
فکر کنم این منم که هرشب به آلودگی های تهران اضافه میکنم...
راستش رو بخوای برام مهم نیست کجا نفس میکشم..چرا نفس میکشم...وقتی هوایی وجود نداره...
برای من هوا یعنی تو..
داستان هرشب من همیشه یه جاییش میلنگه...همون جایی که میرسه به بودن تو..و تو نیستی...

از Rain
هم اتاقی خوابگاه

376 + 715

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۱ فروردين ۹۷
  • ۰۱:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

رسانه ها باید به ملت خدمت کنند و نه دولت.
فیلم the post

هر روز که می گذرد خوشحال تر می شوم برای انتخابم. برای تصمیمم. برای این نعمتی که قرار است در اختیارم باشد‌. نوشتن. نوشتن و رسانه شدن. با همه ی توان، حق خواهی. the post فیلمی برای خودش بود و کشور خودش و قانون خودش و روزگار خودش. اما the post بزرگ می شود در نگاهم. تمام مغزم را مال خودش می کند و به خودم می گویم؛ رسانه ها باید به ملت خدمت کنند و نه دولت.

376 + 714

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷
  • ۲۱:۴۵
  • ۰ نظر
بسم الله

بچه ها، دوستان، خانم ها، آقایان، به پیشنهادهای شما نیاز دارم. کارنوشتی درباره ی یک رسانه دارم. کدام رسانه و چه موضوعی درباره آن رسانه را پیشنهاد می کنید؟

376 + 713

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷
  • ۰۰:۵۸
  • ۰ نظر
بسم الله

فیلم های سیاسی.
و این دوازده حرف،
تمامِ من را زنده می کند.

در حال تماشای فیلم the post

376 + 712

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

دیوانه وار از خواب بیدار می شوم. پایم مثل یک بمب به سقف تخت بالایی می خورد. خواب، هجوم، احاطه، کاری از دستم برنیامدن، همه من را دیوانه کرد و تنم را به بیرون از خواب پرت کردم. بیدارم. قلبم تند می تپد. اتاق تاریک است. کاش نزدیک صبح باشد. ساعت را نگاه می کنم. آه که چقدر رسیدن به صبح کِش آمده. سرم را با اندوه روی بالش می اندازم. باید گریه می کردم. به انتهای قسمت آخر سریال پایتخت رسیدم. ترانه ی محلی اش بالاخره نمک شد روی چشمهایم و گریه کردم. درد کشیدم و گریه کردم. چرا مثل دیوانه ها منتظر آمدن صبحم؟ ای صبح، کجایی؟!

376 + 711

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ فروردين ۹۷
  • ۱۸:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

دلِ شهر سبزتر شده است و دلِ من سرخ تر. خونِ رویاهایم می پاشد به هر طرف. بخیه لطفا.