۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک روز خستگی در میکنم» ثبت شده است

376 + 982

  • ف .ن
  • جمعه ۱ آذر ۹۸
  • ۰۰:۳۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امشب که داشتم جزوه‌ی جلسه‌ی چهارم درس نظریه‌های ارتباطات جمعی را در دفترچه‌ی نارنجی‌ام می‌نوشتم حس بدی داشتم. می‌دانستم این جلسه را قبلا پاک‌نویس کرده‌ام ولی یادم نمی‌آمد برگه‌اش کجاست. کمدم را گشتم. نبود! هر خطی که می‌نوشتم به خودم می‌گفتم چه حس بدی! من این را قبلا نوشته‌ام. گم کرده‌ام. چه حس بدی!

گم کردن. حتما برگه‌‌ی جلسه چهارم درس نظریه‌ها هم حس بدی داشت. گم شدن. همین.

376 + 981

  • ف .ن
  • جمعه ۱ آذر ۹۸
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

امروز فقط درس خواندم. اصول روابط و سازمان‌های بین الملل. شنبه میان‌ترم دارم. انواع نظام‌های بین المللی را حفظ شدم. سطوح تعریفِ نظام بین المللی را هم. اما در کنارِ سه سطح چینش، روابط و توزیع هنجارها، باید یک سطح دیگر هم اضافه می‌کردند؛ عمقِ آفت‌زدگی! ما، مردمِ جهان، این جهانِ سال ۲۰۱۹ میلادی و ۱۳۹۸ خورشیدی، در نظام آفت‌زده‌ی بین المللی هستیم. در خراب‌ترین حالت ممکن تا به این لحظه!

376 + 968

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸
  • ۲۱:۴۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

فکر می‌کنم آدمیزاد زیادی آدمیزاد است. گاهی باید جن شود و غیب. حتی گربه‌ای لابه‌لایِ بوته‌ها.

376 + 967

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸
  • ۲۱:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

من دعا کردن را شاید خوب بلد نباشم ولی هر چه حاجت گرفته‌ام از ناله و زاریِ هنگام دعا کردنم است. ناله‌هایم عمیق است. تهِ جانم را می‌خراشد و می‌آید بالا. بالا و بالاتر. به حلقم. به چشم‌هایم. شُرشُر. حالا هم حاجتی دارم ولی ناله‌ام ساکت شده است. جریان ندارد. راکد شده. مثل یک لخته‌ی خون. دوباره می‌خواهم زار بزنم. آیا در محیط خوابگاه می‌شود؟ آیا کنار آدم‌ها می‌شود؟ خلوتِ اسرارآمیزی می‌خواهم. من و شب و آسمان و ستاره‌ها.

 

قلبش.

قلبم.

376 + 965

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
  • ۱۹:۰۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

این روزها به میزان و مقدار و خلاصه هر واحد اندازه‌‌گیری‌ِ شناخته شده در جهان، کلافه‌ام. فقط من اینطوری شده‌ام؟ نه. همه‌‌مان. هر کسی که می‌بینم. بچه‌های اتاق بیشتر. چهار کلافه‌ی عصبانیِ زودرنجِ ایده‌آل‌گرا در اتاقی دوازده‌ متری لحظه‌ای در سروکله‌ی هم می‌زنند و لحظه‌ای بعد به خودشان می‌خندند. خنده‌هایی جنون آمیز. چه بر سرمان آمده؟ ماجرا چیست؟

376 + 964

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
  • ۱۸:۴۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز می‌خواستم بروم کوه. نرفتم. فقط مانده بود که روسری سر کنم و کفش بپوشم و راه بیفتم. نرفتم. فاطمه تازه بیدار شده بود و او هم در تقلای آماده شدن برای رفتن به سر کارش بود. می‌گفت صبحانه می‌خوری؟ قصد داشتم با چای گلویی گرم و نرم کنم و کیفم را بگذارم روی دوشم و بروم. هنوز قلبم منتظر است. یکهو داغ می‌شود. کله‌ام را می‌سوزاند. چشم‌هایم را بیشتر. می‌خوابم. امروز می‌خواستم بروم کوه. خوابیدم.

376 + 957

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ مهر ۹۸
  • ۱۵:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از اژدها بودن فقط آتش در دهان، به من رسید. بال؟ خیر. اگر بال داشتم خودم را می‌رساندم به شهرهای شمالی کانادا تا بتوانم شفق قطبی را ببینم. آسمان! آسمان! آسمان! می‌دانم من در حسرتِ آسمان، بیشتر در زمین فرو می‌روم.

376 + 954

  • ف .ن
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸
  • ۱۸:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

لحظه‌هایی مرموز، بهت هجوم می‌آورند. در تقلا برای غلبه بر آن‌ها هستی. شکست می‌خوری. ولی خوشحالی که شکست می‌خوری. اگر برنده می‌شدی تهش حالت گرفته می‌شد.

376 + 951

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۸
  • ۰۱:۲۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

نمی‌دانم خداوند در زمان خلقتِ کاربلدانه‌ی آدمیزاد، در چه فکر بود که او را زبان‌بسته آفرید. زبان بسته‌ایم. من از همان وقتی که برای اولین بار نعره‌ی گریه سر دادم برای خواستن شیر مادر، زبان بسته شدم. می‌توانستم خیلی راحت بگویم 《مامان، گرسنمه》 می‌توانستم وقتی دوباره گریه می‌کردم و بقیه دنبال دلیلش می‌گشتند بگویم 《ای زنانِ اهل فامیل، و ای مامان، والله بالله من کارخرابی کردم گرسنم نیست اینقدر شیر نچپون تو حلقم》. می‌توانستم ولی نمی‌شد. چون وقتش نبود که حرف بزنم. فکر می‌کنم هیچ‌وقت وقتش نرسد که از زبان‌بستگی دربیایم. من همیشه چیزی به جز حرفی که می‌خواستم به آدم‌ها گفتم. حتی در صادقانه‌ترین لحظه‌هایم. گفتم 《باشه》 ولی باید می‌گفتم 《نه. من هنوز قانع نشدم》. گفتم 《شب بخیر》 ولی باید می گفتم 《حالا می‌شه صبح هم خوابید》. گفتم 《نه این رنگش قشنگ نیست》 ولی باید می‌گفتم 《خرج‌های مهم‌تر از اینا داریم. این خرج الان وقتش نیست》. گفتم 《مامان دستت درد نکنه برای ناهار》 ولی باید می‌گفتم 《ای قربون دستپختت برم مامان هاجرِ خودم. دستات بخوره به درختای بهشتی》. گفتم 《سلام. خدا قوت》 ولی باید می گفتم 《الهی من بمیرم خستگیتو نبینم بابا. می‌دونی چقدر دوستت دارم؟ نمی‌دونی چون نگفتم. نمی‌دونم چقدر دوستم داری چون نگفتی.》

من از 《منم همینطور‌》ها، بدم می‌آید.

من از 《تو هم همینطور》ها، بدم می‌آید.

من از لال شدن و زبان بسته ماندن بدم می‌آید. زبان‌بسته‌ی نادانی شده‌ام که فکر می‌کنم می‌توانم تا کشف همه‌ی سیاره‌ها و ستاره‌های کهکشان روی زمین زندگی کنم. زبان‌بسته‌ی طفلیِ از همه‌جا بی‌خبر.

نمی‌دانم خداوند چطور آدمیزاد را آفریده، فقط می‌دانم کلیدی باید در جایی از این زمین پنهان شده باشد. کجاست؟ در کدام سنگ؟ کدام خاک؟ کدام کوه و دشت؟ شاید هم در کدام چشم!

376 + 933

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸
  • ۰۰:۵۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

آخر شب‌ها جزو لحظه‌های ممنوعه‌ی من است. دوستش دارم ولی ندارم. حال امشبم آخر شبی‌ست. به علاوه‌ی حالت تهوعی که از ذهن مسمومم شروع شده و انگار به دهانم قرار است ختم شود!