۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 1013

  • ف .ن
  • شنبه ۱۰ اسفند ۹۸
  • ۰۲:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

بالاخره فرصت شد به خانه برگردم. خدایِ عزیزم لطفا پاکِ پاک پا روی قالیِ قرمز خانه با آن گل‌های سفید و سرمه‌ایش بگذارم. لطفا کرونای داشته یا نداشته‌ام در همین اتاق کوچک خوابگاه بماند و به شمالِ شرقیِ قشنگ و کوچکم نیاید. ممنونم. :) 

376 + 1012

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۸
  • ۰۰:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

جلوی حرف زدن همدیگر را نگیرید. کلمات آب نیستند راحت حرکت کنند، نان هستند. در گلو گیر می‌کنند. گیر می‌کنند. خفه می‌شویم. 

376 + 1011

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸
  • ۰۲:۰۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

حرف می‌زنیم‌هایی که هیچ‌وقت وقتشان نمی‌رسد. 

376 + 1009

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۸
  • ۲۱:۱۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دلم می‌خواهد برای نیم ساعت ابر شوم روی سر مردم ببارم و کسی نفهمد بارش قطره‌های باران، از غصه‌ی ابر بود یا از نزول رحمت الهی. بین خودمان بماند. از غصه‌ی ابر است. ابر غصه‌داری‌ام.

376 + 1008

  • ف .ن
  • دوشنبه ۷ بهمن ۹۸
  • ۱۹:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

روز پنجمِ سرماخوردگی و عفونت گلو. روز پنجمِ خود را به دستِ اهالیِ سفیدپوشِ دنیای پزشکی دادن. خدا به پرستارِ آخری خیر بیشتری بدهد. دو تا آمپولِ آخرم با درد کمتری همراه بود. و من چقدر باید خدا را شکر کنم که به پنی سیلین حساسیت داشتم. آخ از پنی سیلین و چنین آمپول‌هایِ دردناکی :/

376 + 1007

  • ف .ن
  • شنبه ۵ بهمن ۹۸
  • ۲۳:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز به بیمارستان رفتم. جایی نزدیکِ رشته‌کوه‌های سبز و مه‌آلود. هوا سرد بود و من درد داشتم. آمپول‌ها تزریق می‌شد و من نایِ ایستادن هم نداشتم. قبلِ رفتن، یعنی درست بعدِ بیدار شدنم از خواب هم، گریه کردم. کمی. اما باید گریه می‌کردم. از شبِ قبلش تا همان لحظه، آب پشتِ چشم‌هایم جمع شده بود. وقتی سرم را تکان می‌دادم شلپ شلپ صدا می‌داد. بالاخره اشک شد، آمد بیرون. شکراً لله، برای سلامتی‌مان. برای شلپ شلپ صدا دادن چشم‌هایمان. برای گریه کردن‌هایمان. برای شکر گفتنمان.

376 + 1006

  • ف .ن
  • جمعه ۴ بهمن ۹۸
  • ۱۵:۵۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

بدن‌درد شدیدی دارم. سر و چشم و گلو. سرماخوردگی خر نیست، یک گاوِ خشمگین است که بهم حمله کرده.

376 + 1003

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
  • ۱۸:۲۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

قرار بود به جای من در جلسه‌ی اول کارگاه داستان‌نویسی‌ام [که در تهران برگزار می‌شد و نبودم] شرکت کند. همینقدر پشتیبان و دلگرم ‌کننده و اردی‌بهشتی. 

376 + 1000

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
  • ۱۶:۰۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

هزارتایی شدم. مثل هزارتایی شدنِ پیج‌های اینستاگرام. اما این کجا و آن کجا! هزارتا پستِ وبلاگ یعنی هزارتا خاطره، اتفاق، حس، تغییر، تنش، آرامش، خدا خدا کردن، و همچنان دست به دامنِ خدا شدن. هزارتایی شدم و بزرگتر. نه که پیرتر، بلکه کمی بزرگتر. شاید حالا باید بگم شدم یک اژدهای به بلوغ رسیده.

376 + 999

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
  • ۰۴:۱۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

خوابم می‌آید. بروم بخوابم. هنوز جوابم را نداده. عیبی ندارد. دلخور است خب. دلخور که شاخ و دم ندارد. حالا شاید او شاخ داشته باشد ولی شاخش هم برایم جذاب است. روزِ اول ماهِ بهمن هم اینطور گذشت. و بروم کمی هری پاتر بخوانم و بخوابم. شب بخیر به خودم.