۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 627

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۹۶
  • ۲۱:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

عرفه یِ پر از غربت

مادر گریه می کرد. با ننه کِلان صحبت می کرد. من برای او قرآن می خواندم و گریه می کردم و دوستش می داشتم. من در حال دوست داشتنش چیزی از ته جانم کنده شد. من در حال دوست داشتن ننه کِلان، برای دردِ صدای مادر مُردم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چقدر غمگین. از غریبی اش می گفت. از تنها ماندنش. از خواهر و برادری که دیگر دوست نداشتند دوستش داشته باشند. از رد شدن از کنار همدیگر و محبت نکردن به هم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چیزی از تهِ جان مادر هم کَنده می شد و در آن عصر داغ پنجشنبه یِ امام زاده جا می ماند. داغ بود. آسمان، زمین، زمان، و زبانِ مادر. و دلِ مادر. و درددلِ مادر. وقتی گفت ننه، از وقتی رفتی تنها شدم. همه مُردیم. مُردن مگر چیست؟ حتما که نباید آخرین قطره های خون از تنت بیرون بریزد و تو نفس در تن نداشته باشی و بروی. گاهی مُردن یعنی مادر نداشتن. گاهی مُردن یعنی پدر هم نداشتن. حتی در نیمه دوم قرن زندگی ات. حتی تر اگر دختر باشی. حالا دخترِ بدون پدر و مادر، داغش، مُردن ندارد؟ گریه می کرد. گریه کردیم. ولی آن طرف تر، گریه بیشتر بود. برای جوان. برای جواد. برای خانه ای که با سه بیمار، بدون پرستار مانده بود. گریه می کرد؟ نه، آرام شد. گریه کردیم؟ نه آرام شدند. گریه کردم. آری، در تنهاییِ خودم، گریه کردم. آخر این عرفه، هنوز به پایان نرسیده بود. هنوز یک نفر غریب بود. آن که با جانِ نداشته اش فریاد می زد: نیا امامم. به کوفه نیا. من در کوچه تنها مانده ام. تو اگر بیایی قرار است در کجا تنها بمانی؟ آه که صدایش به حسین بن علی نرسید و جان داد. گریه کردم. گریه می کنم. گریه خواهم کرد. داشتم ظرف می شستم. یکهو دستم زیر آب کاسه شد و گریه ام گرفت. عرفه ی پر غربت تمامی ندارد انگار. هنوز یکی دیگر هم غریب است. من، غریب مانده ام بین خواسته های نادرست دلم. غریب گیر آوردنم...


راستی، فکر می کنم دیگر قرار نیست سر پدری را به طفلش نشان دهند. خدا را شکر. خدا را شکر.


376 + 625

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶
  • ۱۷:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

هر چه در نوشته های سال 94 گشتم پیدا نکردم. همان پست های مربوط به قبل و بعد هشتم شهریور ماه را. همان پست های اشک آلود را. همان نوشته های غم انگیز را. پیدا نکردم تا بعد دو سال خاطره اش را مرور کنم و ببینم آن وقت حالم چطور بود. تا ببینم مرگ مادربزرگ چه به روزم آورده بود. مادربزرگ. اما نه، این نام غریبی است. او مادربزرگ قصه ی من نبود. او ننه کِلانِ روزگار خیلی ها بود. ننه کِلانِ یازده نوه و چندین عروس و داماد و بچه هایشان و ... . او ننه کِلانِ قصه ی من بود. قدی خمیده. تنی لاغر. پوستی آفتاب سوخته و موهایی نارنجی. با آدامس های تهِ سبدش در یادم است. با تکه گوشت هایی که از یخچالش برمیداشت و برای بچه هایش می آورد. با آن دویست تومنی هایش. با دورتر از سفره نشستن و غذا خوردن و تذکر مهربانانه ی ما که ننه کِلان بیا جلوتر. و خنده هایمان. و یادآوری اش در حالایمان و باز خنده هایمان. اما این بار خنده هایی که ته دلمان بغض می گیرد. با شعرهای محلی خواندنش. با دعاهای قشنگ و خاصش. با صبح زود بیدار شدنش و اصرار برای بیدار کردن همه مان. با استکان چایش. با سفره ی هفت سینِ ساده اش که تا جایی که یادم می آید هیچ گاه هفت سین نداشت. با محرمش. آه از محرمش. دیگ حلیمش. چرا از خانه اش برچیده شد؟ صفای آنجا را در کل زمین پیدا نمی کنم. آن خانه ی گِلی. آن تنور. آن شب های شلوغ و صدای صلوات مردها. آن بازی های من و آن دستشویی ترسناکشان. آن چاهی که خط قرمزم بود. آن بگومگوهای عروس و مادرشوهری. اما بعد همه چیز دگرگون شد. پیرزنِ قصه، از جولان دادن در قدمت و تاریخ و صفای زندگی، دست شست و گوشه ی یک اتاق سه در چهارِ امروزی، زندگی کرد. ننه کِلان، سخت زندگی کرد. اما نمی دانم حالش حالا، چطور است. تقاضا دارم که خداوند به او آسان بگیرد. برایم خوب ننه کِلانی بود. کاش به این زودی با موفقیتم خوشحالش کنم. همیشه همین را می خواست. الهی بگذار لااقل در آن دنیا شادش کنم. قبل رفتنش که فکر می کنم خوب نوه ای نبودم. هر چه در نوشته های سال 94 گشتم پیدا نکردم. همان پست هایی را که می گفت مادر فریاد زد و گفت: فاطمه، ننه کِلان...

فاتحه ای نثار روحِ رنج دیده اش کنید. خیر ببینید.

376 + 623

  • ف .ن
  • جمعه ۳ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

مادر دارد آش رشته درست می کند. اما هیچ کس دل و دماغ خوش گذرانی با آش رشته را ندارد. حال آدم ها خوب نیست. الهی مددی.

376 + 621

  • ف .ن
  • جمعه ۳ شهریور ۹۶
  • ۱۴:۵۰
  • ۰ نظر
بسم الله

توصیه می کنم گفتگوی سید مسافر در برنامه ی آرمانگرام را ببینید. من خیلی حرف ها دارم که بنویسم ولی صبر می کنم. کمی تحقیق، کمی گشتن، کمی فکر و کمی تحلیل، بعد یک یادداشت خوب باید نوشت تا شاید حق مطلب کمی ادا شود. حقِ مطلبِ کم کاری ما در دوستی با دوستانمان. در دشمنی با دشمنانمان شاید همه مان نمره ی خیلی خوبی بگیریم در سطح خُرد و کلان زندگی هایمان، ولی در دوستی ها، همیشه کم گذاشته ایم. و سیدمسافر به یک نمونه اشاره می کند و به فکر فرو می برندتان. ببینید. توصیه می کنم. و حتی خواهش.

376 + 606

  • ف .ن
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۱۴:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

امروز به عیادت یکی از دوستان رفتم. طی نزدیک به یک هفته ای که از اهواز به کرج و حالا به شمال آمده بودند، فرصت نشد به دیدنشان بروم. یک خانواده ی سه نفره"دختر همسایه و همسرش و پسر دو ساله شان". دیشب پیام دادم تا کی شمال هستند و گفت شاید فردا بعد از ظهر برویم. دیگر فرصتی نبود. باید صبح می دیدمشان. وگرنه هم خودم دلگیر می شدم از رفتارم و هم آن ها طبیعتاً. بخاطر هدفی که داشتم صبح زودتر از معمول هر روزه ام بیدار شدم و نیم ساعتی کتاب خواندم و ساعت نزدیک به ده و نیم به دیدنشان رفتم. یک عیادت صمیمی. بعد از پنج ماه گفتگوی چهره به چهره نداشتن. همسرش بیمار است. هنوز تشخیص کامل و درست نداده اند. باید باز هم صبور بود و منتظر حرفهای دکترها ماند. اما روحیه اش خوب است. می خندد. سر به سرمان می گذارد. برایش احترام قائلم. و دعای خیرِ شفایم بدرقه ی جسم و جانش است. دختر همسایه هم هنوز می خندد. حتی بعد از اینکه خانه ی اجاره نشینی اش سوخت و تمام وسایلش هم. حتی بعد از اینکه چند ماهی ست با مسئله ی بیماری نامشخص همسرش سر می کند. حتی با یک بچه ی کوچک و دوری از خانواده. پسر کوچکشان هم هنوز می خندد. امیرحسینِ بازیگوش که امروز با گوشیِ من همه اش از خودش سلفی می گرفت و می خندید و همه مان را به خنده می انداخت. این خانواده ی سه نفره هنوز می خندند. بخندیم. با دردهایمان. به دردهایمان.
برای سلامتی اش به دعای خیرتان نیازمندیم. لب خند.

376 + 605

  • ف .ن
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روزی می شد حالم خوب نبود. بخاطر یک واکنش و تصمیم از سوی مادر، قهر کردم با خودم و اطرافیانم. گریه کردم. بغض ها رهایم نمی کردند. در باد قشنگِ عصرهای حیاطمان، موسیقی خوب گوش دادم و حتی زمزمه کردم، کاری که قطعا حالم را خوب می کند، ولی خوب نشدم. امروز هم ادامه ی همان حال بود. از یک ساعت به ظهر که بیدار شدم ساکت بودم. تا عصر ساکت بودم. تا پس از آغاز شب هم این حال ناخوب ادامه داشت. اما خواهرم امروز آرزویی داشت. دلش می خواست برآورده شود. آخر، امروز تولدش بود. تدارک دیده بود در خانه ی ما، طبق هر جمعه ای که می آید، مراسم کوچک خانوادگی اش را برگزار کند. یک شادیِ آرام و بی صدا. من شاد نبودم. روسری سیاهِ عزا هنوز بر سرم بود. دلم هم غمگین بود. او، اما، امروز، آرزویی داشت. که بخندم. با مادر آشتی کنم. با هم حرف بزنیم. شد. ناخودآگاه. و بعدش، همه خندیدیم. شاد شدیم. کیکش را برید. عکس گرفتیم. هدیه ی تولدش را که اوایل هفته گرفته بودم تقدیمش کردم. خداوند را شاکرم. این حالِ ناخوبِ چند روزه تمام شد. به خیر و لب خند. و هفته ی جدید را با آرامش خاطر شروع می کنم. یک چیز را می دانید؟ با مادر و پدرت که قهر کنی، یک سردرگمیِ بزرگ درونت خیمه می زند. و تو خواب راحت نخواهی داشت. حتی اگر مقصر نباشی.

376 + 603

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۰۶
  • ۰ نظر
بسم الله

فصل چهارم سریال Arrow هم تمام شد. اول با خودم گفتم فصل پنجمش را هفته ی بعد شروع کنم اما گمان نمیکنم صبور باشم. چرا این سریال را پیگیرم؟ نداریم. خودمان نداریم. قهرمان داریم. تصویرش پیدا نیست. حرکتش پیدا نیست. چقدر به تصاویر شهدایمان زل بزنیم؟ چقدر به یک فایل صوتی باقی مانده از آن ها گوش بدهیم؟ چند بار چند روایت از کارهایشان را بخوانیم؟ نداریم. قهرمان داریم، پهلوان داریم، تصویرش پیدا نیست. نمی بینیم مثل ما عاشق شود و در وصالش سختی بکشد. نمی بینیم مثل ما در حل یک مسئله شکست بخورد و دوباره ادامه دهد. نمی بینیم چطور از خانواده اش حمایت می کند. نمی بینیم چطور همسرش را در آغوش می گیرد و می بوسد. نمی بینیم فرزندانش چطور با لالاییِ او خوابیدند. خنده هایش را نمی بینیم. خسته شدن هایش را نمی بینیم. عرق خستگی از کارش را نمی بینیم. ایمانش را نمی بینیم. امیدش را نمی بینیم. وفاداری به عهدش را نمی بینیم. نداریم. خودمان نداریم. قهرمان داریم، پهلوان داریم، تصویرش اما، پیدا نیست. من قهرمان ها را دوست دارم. قهرمان بودن را دوست دارم. من دنیایِ قهرمان بازی ها را دوست دارم. من زندگیِ پر از فراز و نشیب برای رسیدن به هدف را دوست دارم. اما چند تا روایت تصویریِ به روز، از قهرمان هایمان داریم؟ چند تا داریم که نشان بدهد آن ها هم مثل ما بودند. مثل ما گاهی یادشان می رفت از مادرشان برای درست کردن ناهار تشکر کنند. مثل ما گاهی برای نماز صبح خواب می ماندند. مثل ما گاهی شک می کردند. گاهی می ایستادند. می نشستند. نفس تازه می کردند. بعد بلند می شدند. نشان بدهد آن ها همیشه سرحال و محکم و بی گناه نبودند. نشان بدهد آن ها همیشه تصمیم های درست نمی گرفتند. نشان بدهد آن ها همیشه به فکر همیشگی شدن نبودند. آن ها هم عشق داشتند. به کتاب. به دفتر. به قلم. به غذاهای خوشمزه. به چای. به خواب پنج دقیقه ای. به تفریح. به بازی. به تماشای فوتبال. به پیامک فرستادن برای دوستانشان. به سر به سر گذاشتن همسرشان. به فیلم. به موسیقی. به مسابقه. به بحث. به گفتگو. به تحقیق. به خودشان.
فصل چهارم سریال Arrow هم تمام شد. فکر می کنم دلم بخواهد همین امشب قسمت اول فصل پنجم را ببینم. سبک زندگی شان مثل ما نیست. دینشان مثل ما نیست. خیلی کارهایشان درست نیست. حتی شاید به ما حرف های ناخوب هم در فیلمهایشان بزنند. اما یک کار خوب می کنند. نمی گذارند من حس مبارزه را از دست بدهم. من همانجا بودم. مشکی پوشیده و گوشه ی قبرستان ایستاده بودم و به مراسم تدفین لورل نگاه می کردم. چقدر دیشب گریه کردم. نه بخاطر یک مرگ نمایشی در یک سریال خارجی. بلکه بخاطر مرگ یک قهرمان. یک زن، که سعی داشت دنیا را جای خوب کند. یک وکیل که همیشه مدافع حق آدم های خوب بود.
فصل چهارم سریال Arrow هم تمام شد. کی قرار است فصل چهارم سریال قهرمان های خودمان را تمام کنم؟

شرمنده یِ تاریخیم،

ما متأسف های تنبل.


376 + 601

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
  • ۱۷:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله




حال زندگی وقتی خوب است که کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند، در زمان های درست و حساس، حرفهایی به ما بگویند که لازم است بشنویم. حال زندگی وقتی خوب است که حتی اگر از هر نظر بهتر از دیگران بودیم، باز هم آدم های مهم زندگی مان، به ما توجه کنند و حواسشان جمعِ لحظه های سخت زندگی مان باشد و مواظب تصمیم هایمان باشند. حال زندگی وقتی خوب است که وقتی حرفهای درست شنیدیم حتی اگر به مذاقمان خوش نیامد، باز هم تشکر کنیم. حال زندگی وقتی خوب است که سعادت زندگی همدیگر را فراموش نکنیم. سعادت زندگی هایمان.

376 + 600

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
  • ۰۶:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

آرامش اول صبح در آسمان، آرامم کرد. قبل خوابیدنم سخت می ترسیدم. سخت دلگیر بودم. آرامش مهتاب، با آن ستاره ی پر نور صبحگاهی، حالم را خوب کرد. دلم برای کهکشان شناسی که نشدم تنگ شده بود. آرام شدم. لب خندی که زدم تاریخی بود. کاش من بعد مرگ در آسمان ها می چرخیدم و در کهکشان دفن می شدم.

376 + 598

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۶
  • ۱۸:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

دو اشتباه در آماده سازی، باعث شدند ورزش امروزم خراب شود. حتی نتوانستم 100 متر بدوم.