۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 561

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

دوست دارم نام آهنگ Tenderness از Peter Kater را آهنگ آفرینش بگذارم. وقتی فهمیدم این نام بهترین انتخاب است که روی پله ی جلوی خانه، دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم. ابرهای سیاهی که سفیدها را به دوردست ها پرت می کردند. نمی دانم به آسمان کدام سرزمین. شاخه های پر برگ درخت ها که تکان می خوردند. انگشت هایم که روی پیانویِ پنبه ای ابرها، می نواخت. وقتی فهمیدم این نام بهترین انتخاب است که روی پله ی جلوی خانه، دراز کشیده و خودم را به دست باد سپرده بودم و فکر می کردم چقدر خوشحالم  که می توانم جهان را ببینم و لمس کنم.

376 + 560

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۵۰
  • ۰ نظر
بسم الله

جوان ها به اعتماد نیاز دارند. به تصمیم گیری های بزرگ و تلاش پر از اشتیاق و نگاه کردن به پشتشان. نگاه کنند و ببینند تعدادی آدم غریبه و آشنا، با چشم های خندان، مصمم و دعاگو، حامی شان هستند. جوان ها، جوانه اند. آب کافی و نور خوب و خاک درست نداشته باشند بسته می مانند. رشد نیافته ترین موجودِ عالم می شوند. جوانِ بسته، از ته سیگارهای کف خیابان هم بی مصرف تر است. اعتماد، به قدرتِ جوانِ جوان، به ذهن بزرگش، به دست های در حرکتش، به نگاهِ کنجکاوش، به قلب سر از پا نشناخته اش، بزرگ ترین کاری ست که یک آدم بزرگ می تواند انجام دهد. از دیشب تا به حالا، همین حالایِ حالا، که با چند کلامِ تیز، داشتند جوانه یِ من را اذیت می کردند، در فکر این هستم که جوانم. به اعتماد نیاز دارم. به چشم های خندان و مصمم و دعاگو، اما اگر نباشد، چه اتفاقی می افتد؟ قصه تمام می شود؟ جوانه ام به کل بسته می ماند؟ خم می شود؟ فکر می کردم چنین می شود ولی از زمانی که با یکی از دوستانم حرف زدم، با ماهی قرمزِ این دنیای تق تقی، فهمیدم هنوز هیچ چیز عوض نشده. من همان دختر مبارزِ شهرم. همان آدم عجیبِ خاندان. همان مسئله یِ سربسته یِ خانواده. همان آهنربایِ کم جذابِ دوستان. همان تلاش گری که تلاش را به شکل فانوس می سازد و روی طاقچه ی خانه می گذارد. ماهی قرمز گفت بجنگ تو، و من سراپا تصمیم، آخرین حرفهای نزده ام را در قالب پیامی نوشتم و به تلگرامشان فرستادم. من جواب بی اعتمادی را با خبرهای خوب می دهم. نگاه های سست به من، روزی شگفت زده می شوند. به نیروی بزرگ خداوند که در قلب تک تک جوان هایِ تلاش گر، حضور دارد ایمان دارم.

376 + 559

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
  • ۰۷:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

دیدن طلوع خورشید، نه از پشت کوه، از پشت دیوار. همینقدر پایین. همینقدر صمیمی. لب خند.

376 + 554

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۵:۴۴
  • ۰ نظر
بسم الله

بخش آموزشی کشور اسپانیا را مطالعه می کردم. امتحانی در شکل و شمایل کنکور در آن ندیدم. برایم جالب بود که هشت سال اول تحصیلی اجباری و رایگان است. همان موقع، فکری به خاطرم آمد که برای یادداشتش روی تخته سفید اتاق مجبور شدم کتاب را ببندم. "به جایِ یک امتحان اصلی(کنکور)، یک سال تحصیلیِ جدا از دوره های دیگر داشته باشیم". با دو امتحان. امتحان اول که برای اتمام نیمه ی اول است برای مباحث عمومی. امتحان دوم مربوط به نیمه ی دوم هم برای مباحث اختصاصی. در پایان سال، به نسبت حد تعیین شده یِ نمره ها، افرادی موفق به ورود به دانشگاه شوند. البته در این صورت باید حجم درس ها و کیفیتشان تغییر کند. اساسی ها باقی بمانند و فرعی هایِ غیر ضروری حذف شوند. همیشه اعتقادم بر این خواهد بود که محک زدن تدریجی بهترین راه است برای اینکه بفهمیم فلان موضوع یا شخص، شایسته است یا نه.

376 + 553

  • ف .ن
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۲۳:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله




مشغول کار کمکی در کتابخانه. ثبت شود برای روزهایی که از این کتابخانه ی قشنگ و مهربان، دور هستم و نمی توانم با پارتی بازی، چند تا چند تا کتاب بگیرم.

*در تصویر کتابدار مشغولِ بارکدخوانی

376 + 552

  • ف .ن
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۲۲:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

"ژان وال ژان دیگه هیچ معنی ای نداره

داستان دیگه ای باید شروع بشه"

تنها حرفی که دلم می خواهد از فیلم بی نوایان برای خودم بگیرم و باقیِ فیلم را رها کنم همین دو جمله است. دوست داشتم قصه ی بی نوایان را در قالب یک فیلم ببینم ولی از فرم موزیکالش خوشم نیامد و قطعش کردم. فقط همان دو جمله. می تواند زندگی ای را تغییر دهد. همانطور که زندگی ژان وال ژان را تغییر داد. قدرت کلمات را دست کم نگیریم. گاهی آوار شده اند و زیرش دفنت می کنند و گاهی کوه می شوند و بالا می برندت. کلمات. کلماتِ شگفت انگیز.

376 + 551

  • ف .ن
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۰۸:۳۶
  • ۰ نظر
بسم الله

تلگرام رنگی رنگی را که باز می کنم نوشته; برای رسیدن به رویاهات خیلی تلاش کن.
یادم می آید صبح روز کنکور که دست از سرِ جزوه ی داخل گوشی برنمی داشتم و تا قبل صبحانه خوردن، فقط با نگاه می خواندم. نمی خواستم خودم را اذیت کنم. فقط می خواستم برای رسیدن به رویاهایم خیلی تلاش کنم. راضی ام. از آن تلاش صبحگاهی، از آن کارهای سر بزنگاهی، از آن نیمچه نگاه های یواشکی به صفحات کتاب ها و جزوه ها و تست ها. رویاها قشنگ ترین بخش زندگی هر انسانی ست. آدم قشنگ، رویا دارد. کسانی که با یک خنده و تمسخر، شُل می شوند و رویاهایشان را ساعت نه شب پشت در خانه می گذارند به نفرینِ یک زندگیِ ناشادِ تکراری دچار می شوند. رویاها نعمت خداوندند، و با هولناک ترین واکنش های آدمی هم از بین نمی روند. فقط از ذهن یک شخص به ذهن شخصی دیگر می روند. رویاها، نابود نشدنی اند. رویاها جاودانند. می آیند، شاید شاد و شاید گله مند، تا آن سویِ آسمان ها، با ما. و ما می مانیم و یک رویای جوان و زیبا و سر زنده، یا یک بچه رویایِ گریانِ سوء تغذیه گرفته.

376 + 550

  • ف .ن
  • جمعه ۳۰ تیر ۹۶
  • ۱۵:۰۶
  • ۰ نظر
بسم الله

امسال، هنوز فرصتش برایم پیش نیامده به سینما بروم. اما برنامه ام را مرتب می کنم تا بتوانم حداقل رگ خواب را در سینما ببینم. و شاید ساعت 5 عصر. اما فیلمی که خیلی دوست داشتم در سینما دیدنش را تجربه کنم، ماجرای نیمروز بود. فیلمی که بخاطر ساخته ی قبلی محمدحسین مهدویان، ایستاده در غبارِ شریف، مشتاقانه پیگیر افتخاراتش در جشنواره بودم و دیدم که چطور با او برخورد شد. کنجکاو شدم. اما کنجکاوی ام زود رفع نشد، تا همین چند روز پیش. بالاخره خریدمش و دیدم. برای من تصاویری متحرک در پیِ هم، با یک داستان نبود. از هر اتفاقش، دیالوگش، نگاهش، اسامی اش، سرنخ دستم می آمد. چراهای بسیار. آنقدر که فیلم را متوقف می کردم، در اینترنت به دنبال ارضایِ ذهن شلوغم می رفتم. اما اینترنت هیچوقت سیرابت نمی کند. باید کتاب خواند. باید تحقیق کرد. مستندِ مستند. به کتابخانه که رفتم، به کتابدار گفتم درباره ی سال 1360 اطلاعات می خواهم. کتاب داریم؟ جستجو کرد. دقیق نبود اما یک کتاب بالاخره دستم آمد. رازهای دهه شصت. چون کتابی تخصصی ست، یعنی فضای سرگرم کننده یِ داستانی ندارد، خواندنش بی شک، برایم دو سه روزه تمام نمی شود. پس آرام آرام می خوانمش. حتی خواندن این کتاب را هم باید متوقف کنم، در اینترنت جستجو کنم. من خیلی ها را نمی شناسم، خیلی اتفاق ها را نمی دانم، خیلی ماجراها را اصلا ندیده ام. پس باید آرام پیش بروم. هر اسم و رسم مبهم را رها نکنم و پیگیرش باشم. مثل خیلی از اشخاص که نمی دانستم گذشته شان چیست و البته نباید به ویکی پدیا اطمینان کرد. باید رفت جلو. درباره شان خواند. اما کاش مستندات در اختیار همه ی جوان ها و جویندگان حقیقت بود. امسال، هنوز فرصتش برایم پیش نیامده به سینما بروم ولی اگر به عقب برگردم باز هم فیلم ماجرای نیمروز را در سینما نمی دیدم. کنجکاوم می کرد. شلوغم می کرد. باید می خواندم. جستجو می کردم. نگاه می کردم. دیوانه ام می کرد. تا بفهمم. و چون وقتش را نداشتم حتما افسرده می شدم. ماجرای نیمروزها را باید با دفترچه یادداشت و خودکاری در دست دید.

376 + 548

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۸ تیر ۹۶
  • ۱۲:۴۷
  • ۰ نظر

بسم الله


ساعت نه و چهل و دو دقیقه ی شب است. کتاب فارست گامپ را بسته ام و تصمیم گرفته ام دقیقه های باقی مانده تا خوابیدنم را فیلم ببینم. مادر لیوان شربت توت فرنگی را دستم داد. یکی، ساعتی پیش سر کشیده بودم، ولی این لیوان، خنک تر و شیرین تر بود و لایقِ یک دستت درد نکندِ گُنده. فکر میکنم از هفته ی بعد، روند برنامه ی اصلی ام درست شود. کار کتابخانه تمام می شود و من می توانم با خیالی آرام، هر روز نروم و به جای عصرها، صبح ها ورزش کنم، تمرین زبانم را انجام دهم، تکالیف مربوط به تحقیقاتم را هم و یک خواب قیلوله ی قشنگ و، عصری هیجان انگیز بدون خمیازه های آزاردهنده داشته باشم. ساعت نه و چهل و شش دقیقه ی شب است. هوا گرم، نگاهم چرخان، رویاهایم محکم و دست هایم در حرکت است و تق تق. تق تق. تق تق. ساعت نه و چهل و هشت دقیقه ی شب است، مه تاب هنوز نیامده است. سوسک ها صدایشان بلند است. چه می گویند؟ نمی دانم. فارست گامپ در حال گذراندن خدمت سربازی اش است و کنجکاوم بدانم چطور قهرمان بازی درمی آورد در جنگ. ساعت نه و چهل و نه دقیقه ی شب است. می خواهم در زمان نزدیکی خوشحال شوم. تلسکوپ و ماشین تحریر خوشحالم می کند. مثل لیموناد خنکی که فارست از دست مادرش می گیرد.