۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

376 + 758

  • ف .ن
  • شنبه ۳۰ تیر ۹۷
  • ۲۲:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

376 + 757

  • ف .ن
  • جمعه ۲۲ تیر ۹۷
  • ۱۷:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

به نظرم edited یک کلمه نیست. یک داستانِ بلند است.

376 + 756

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷
  • ۱۷:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

می فرمایند که:
《حتی خدا رو قسم می‌دم خیلی زیاد تا که بیای، یعنی می‌شه بیای؟》
خب، زندگی‌ست دیگر. آدم است دیگر. قرار گذاشته با خودش که اول برود سراغ ماه و خورشید و فلک و افلاک، بعد بیاید سراغ خدا. حالا اینکه نمی‌فهمد اگر هِی دورِ خودش می‌چرخد و تهِ بی‌نتیجه‌ی قصه‌اش را می‌بیند و دست کوتاه شده‌اش را جلوی چشم‌هایش تلوتلوخوران نظاره می‌کند و پایش از وجب کردنِ کوچه‌ها و خیابان‌ها تاول می‌زند تقصیر خودش و ماه و ستاره و خورشید و فلک و افلاک است نه خدا، دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید. آدم است دیگر. می‌فرمایند:
《سعیمو کردم، نگه دارم تو رو با همه سختی》
خب، آدم است دیگر. سعی‌ها می‌کند. خون‌ دل‌ها می‌خورد. به جان زمین و زمان می‌افتد. چرا؟ چون غم دارد. و غمش کس نداند. وقتی غم داری و کس نداند، وقت چیست؟ وقت اینکه همان کسی که از اول همه چیز را می‌دانست بیاید وساطت کند و حالت را بخرد. پول  زیاد دارد. در مملکتش نرخ ارز هِی بالا و پایین نمی‌رود. دلار و قیمتش و ریال و ارزشش بندانگشتی برایش مهم نیست. این همه باحال، این همه کاردرست، این همه محکم که هیچ چیز درش اثر و نفوذی ندارد کجا پیدا کنیم؟ اصلا همین باحالِ سرمایه‌دارِ عالم، به دردم می‌خورد فقط. به {دردی} که دلم نمی‌خواهد درمانش کنم. اما فقط گوش می‌خواهم برای اینکه به هم زل بزنیم. آدم است دیگر. اینقدر آشفته و هراسان و درگیر با خود، و غافل از خدا که 《حتی خدا》 فقط راه است.
وقتش است که بگویم من یک آدمم. 


#ندانم‌این‌سفر‌کی‌می‌رسه‌سر

376 + 755

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷
  • ۲۳:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

《غمُم غم، همدمُم غم. غمُم با کِه بگُم》
کوچه‌های بن‌بست را می‌بینی؟ کم پیش می‌آید آدم غریبه به خود ببیند. فقط اهالیِ خودش حالش را می‌دانند و احوالش را. هرکس می‌داند با کدام خانه و ساختمان کار دارد و می‌آید مستقیم می‌رود پیِ کار و بار و یارش‌.
تهِ کوچه‌یِ بن‌بست را دیده‌ای؟ آنجا را دوست دارم. خلوتِ آفتاب‌ندیده‌ای دارد. خلوتِ مهتاب‌ندیده‌ای دارد. خلوتِ آدم‌ندیده‌ای دارد. نُه ماه فاصله‌ی من و تهِ کوچه‌ی بن‌بستمان کمتر از بیست قدم بود. اما سراغش نرفتم. گفتم با خلوتِ دست‌نخورد‌ه‌اش تنها بماند بهتر است. اما حالا می‌بینم باید کشفش می‌کردم. باید سراغش می‌رفتم و حالی می‌پرسیدم. احوالی جویا می‌شدم. می‌دانی؟ تهِ بن‌بستی شده‌ام که دوست دارم کسی به یادم بیفتد و با خودش بگوید باید سراغش بروم. حالی بپرسم. احوالی جویا شوم و لبِ حوضچه‌ی دلش بنشینم و شیرِ آب را باز کنم و عوض کنم همه‌ی کلماتی را که راکد ماندند و تیره شدند و گندیدند. تهِ بن‌بستی شده‌ام که صدای شعر‌خواندنِ او را می‌خواهم وقتی کنجِ من نشسته‌است و چشمهایش را بسته و می‌خواند. با آن صدای گرم. می‌دانی؟ غمُم غم، همدمُم غم، غمُم با کِه بگُم، با که نشینُم.


#ندانُم‌این‌سفر‌کی‌می‌رسه‌سر