۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

376 + 994

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۰ دی ۹۸
  • ۱۹:۵۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

برگشتم شمالِ شرقیِ کوچکم. باران می‌بارد. سرما هم خورده‌ام. یکی یکی کتاب‌هایی را که نیمه‌تمام گذاشته بودم دارم با لب‌خند می‌بندم و اسمشان را در فهرستِ کتاب‌های امسالم می‌نویسم. تعدادشان کم است اما برای شروعِ این دنیای اسرارآمیز خوب است. خوبِ خوب. 

376 + 993

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸
  • ۱۷:۴۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیشب‌. پارک لاله‌ی تهران. سرما. کلاغ‌ها. چشم‌ها.

376 + 992

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۸
  • ۱۰:۰۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تمام شد. نتیجه‌ی امتحانات ترم پنج کارشناسی روزنامه‌نگاری‌ام چه می‌شود، فقط خدا می‌داند ولی امیدوارم روحم، پس از این دو هفته فشارِ حداکثری از غرب و شرق و شمال و جنوب، با دیدن نمره‌ها غمگین‌تر نشود.

376 + 991

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
  • ۲۰:۳۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

«بریم درس بخونیم :)»

 

این عاشقانه‌ترین جمله‌ی بین ماست. با همان شکلکِ لب‌خندی که تهش می‌گذاریم.

376 + 990

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
  • ۱۵:۲۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

کاش قالیِ زیر پایمان می‌فهمید نباید تکان بخورد.

 

| از دشواری‌های خوابگاه

376 + 989

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
  • ۱۵:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

وقتی می‌گوید مدتی کنار بکش، در فانتزی‌ترین حالت ممکنِ خلقت، یعنی فقط کتاب خواندن، به سر ببر و قوی بمان. من چه بگویم؟ جز قبول کردن این راهِ بسیار مفید چه کار کنم؟ قبول کردم و با توجه به حالی که در پست قبل گفتم، فهمیدم این راه فعلا، بهترین راهِ آزار ندادن خود است. امتحان فردایم تمام شود، خودم را سخت در آغوش می‌گیرم و دست‌هایم را می‌بوسم و از مقاومتِ عجیبی که بروز دادم تشکر می‌کنم. و از او هم. از سپر بلایم. سپرِ بلایِ قشنگم.

376 + 988

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
  • ۱۳:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

فردا امتحان سختی دارم. تحلیلی چنان دانشجویانه باید تحویل استاد بدهم که اضطرابِ همه‌ی این روزهایم را در آن ببیند. ببیند که همه چیز درسگفتار 50 صفحه‌ای و پنج مقاله‌‌ای که معرفی کرده است نیست. در این جهانِ ناشناخته، آدمیان همه‌ی علوم و فنون و کتاب و درس و مشق را به یکباره کنار می‌گذارند و حرف جدیدی به دنیا اضافه می‌کنند. دیشب به جهانم حرفی جدید وارد کردم. در تلاطمِ منابع و مطالب خوانده و نخوانده، چشم‌هایم را که باز کردم کتابِ داستانِ کنار بالشتم را برداشتم و خواندم. خواندم و خواندم تا گرسنه‌ام شد. حین سرخ کردن سیب‌زمینی‌ها هم خواندم. حین خوردنشان هم. داستان به ته رسید. کتاب را بستم و لب‌خند زدم. من هنوز می‌توانستم وسطِ این همه تنش و حال‌بدی و خراش‌‌های پی در پی روحم، لذت بُردن را بفهمم.

376 + 987

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
  • ۰۱:۵۲
  • ۰ نظر

بسم‌ الله

 

سپر بلایم شده است. این روزها. و چقدر من به این سپر می‌بالم؟ خدا می‌داند.

 

376 + 986

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ دی ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

گیجم.