۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

376 + 857

  • ف .ن
  • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷
  • ۲۳:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

صبح‌ها تقلا برای دانشگاه رفتن و حضوریِ مفید خوردن در کلاس‌‌های درس، عصرها کیو کیو بنگ بنگی هیجان‌انگیز. سیبل‌ها را یکی یکی سوراخ کنی و دقت کنی ببینی آیا توانستی هدف را ببینی یا حتی در ذهنت هم باید آرزوی تک‌تیرانداز شدن را دفن کنی. شب‌ها جزوه‌ها را باز کردن و حل تمرین‌های اصول روزنامه‌نگاری. در خبرگزاری‌ها بچرخی و به دنبال عناصر و ارز‌ش‌های خبری بگردی. بعد بیست الی سی دقیقه روی تردمیل بدوی و وزنه کار کنی و روی نفس‌گیری‌ات هم. بعد جنازه شوی. دراز بکشی و داستان بخوانی و پلک‌هایت آرام آرام روی هم بیفتد. فکر می‌کنم کم کم دارم بلد می‌شوم به خودم اهمیت بدهم.


|لب‌خند

376 + 856

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

تصور من از آینده

صدای گوشی را از اتاق کارم می‌شنوم. لقمه‌ی صبحانه‌ را در دهان می‌گذارم و به سمت اتاق می‌روم. در را باز می‌کنم. برگه‌های سفید و خط‌ خطی شده روی فرش موردعلاقه‌ام که هدیه‌ی مامان و بابا بود پخش شده‌اند. لپ‌تاپ هنوز روشن است. در خط اول صفحه‌ی word نوشته شده: فصل هفتم. آخرین فصلِ داستان جدیدم. پرده‌ی فیروزه‌ایِ اتاق تکان خورد. نسیمِ سخنگویِ بهار بود. اواسط اسفند ماهِ سی و یک سالگی‌ام بود. گوشی را بالاخره بین برگه‌های مقاله‌ی به عربی ترجمه شده‌ام، پیدا کردم. «مامان هاجر». جواب دادم: «فردا تولد هفت سالگی بچه‌ی داداشته. یادت نره تماس تصویری بگیری. خیلی خوب می‌شه خودت موقع باز کردن هدیه‌ات بهش تبریک بگی.» لقمه را قورت می‌دهم و «چشم» می‌گویم. به قاب‌ عکس‌های تک نفره و چندنفره‌ی خانواده‌ام که روی دیوار سفیدِ اتاق جای گرفته‌اند نگاه می‌کنم. چندتایی کوچک، چندتایی مسن، چندتایی پیر، اما امیدوار. لب‌خندهایشان. به قاب متفاوتی که بین عکس‌هاست خیره می‌شوم. دوستش دارم. دوباره گوشی به صدا درمی‌آید. «سلام فاطمه جان. فردا حرکت داریم به سمت لبنان. برای ادامه‌ی کار اون تحقیق، با گروه می‌ریم. میای؟» «تنهایی؟» «نه. اون از قبل اوکی داده.» «پس حتما میام.» با خنده خداحافظی می‌کند. ساعت روی گوشی 09:45 دقیقه را نشان می‌دهد. چرا هنوز برنگشته؟!


+ متشکرم از جناب ارسنجانی برای دعوتشون. :)
+ من کسی را دعوت نمی‌کنم. نوشتن درباره‌ی چنین موضوع مه‌آلودی، سخته. خیلی سخت.

376 + 855

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۱۸:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

این روزها دلم به تهران ماندن نیست. بلیت برگشتم به شمال، برای چهارشنبه است پس مجبورم به ماندن. کلاس‌هایم را دوست دارم. کلاس تیراندازی‌ام هم. ولی یک چیزهایی، ...چهارشنبه می‌روم. و خواهرم منتظر است برگردم تا با هم حالمان خوب شود.

376 + 854

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۱۴:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

حسِ آرون رالستون را دارم. گیر کرده در چالشی سخت و نفس‌گیر. درون و بیرون، در تلاطم. و آیا تصمیم من هم مثل اوست؟

376 + 853

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۴۳
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب وقتی نام «مامان هاجر» روی صفحه‌ی گوشی‌ام پیدا شد، به خودم گفتم نباید جواب بدهم. این صدای گرفته و بی‌حوصلگی را ببیند دلش می‌‌گیرد. نگران می‌شود. غصه می‌خورد. دوریم. و این دوری، دل‌ گرفتگی و نگرانی و غصه خوردنِ مادرها را سفت‌تر و بزرگ‌تر می‌کند. می‌خواستم جواب ندهم ولی نشد. اگر به یکی از هم‌اتاقی‌هایم زنگ می‌زد و می‌فهمید بیدارم و جواب نمی‌دهم ناراحت می‌شد. و غصه خوردن از سرِ بی‌خبری خیلی بهتر از ناراحت شدن بخاطر باخبری‌ست. حرف زدم. فهمید حالم خوب نیست. وسط حرف‌هایش با لحنی مادرانه گفت «غصه نخور. سختی می‌کشی الان، تا چند سال دیگه نتیجه‌ی مثبتش رو بگیری. امیدت به خدا باشه». امیدم به خدا هست. می‌دانم همه‌ی درها را نمی‌بندد. دیشب گذشت و امروز دری باز کرد. وقتی خواهرم تماس گرفت و گفت «مامان گفت دیشب حالت خوب نبوده. به من که می‌گی چت شده؟» چیزی نگفتم ولی خندیدیم. از چیزهای دیگر گفتیم و خندیدیم. از روی تخت بلند شدم. در آینه به خودم نگاه کردم و گفتم «خودت را داری، خدا هست، خانواده‌ات هم پشتت هستند. پس بس کن و به کارت ادامه بده.»

376 + 852

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

بسیار متشکرم از جناب تردمیل، و عالی‌جناب تفنگ، و همراه‌های گرامی؛ درس‌های این ترم، و در نهایت بانو خستگی، که بار روی دوشم را سبک‌تر می‌کنند. نمی‌دانم اما فکر می‌کنم به تنهایی با یک تخت، از پسِ فکر کردن به فکر نکردن برنمی‌آمدم.

376 + 851

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی آهنگ‌ها آهن‌گ هستند. گِ آخرش را رها کنید. به آهن بودن اولش بچسبید. آهنند. سخت. کوبنده. سخت. کوبنده.


مثل آوازه‌خوانِ چارتار.
شاید
فقط
شاید، ...