بسم الله


ساعت نه و چهل و دو دقیقه ی شب است. کتاب فارست گامپ را بسته ام و تصمیم گرفته ام دقیقه های باقی مانده تا خوابیدنم را فیلم ببینم. مادر لیوان شربت توت فرنگی را دستم داد. یکی، ساعتی پیش سر کشیده بودم، ولی این لیوان، خنک تر و شیرین تر بود و لایقِ یک دستت درد نکندِ گُنده. فکر میکنم از هفته ی بعد، روند برنامه ی اصلی ام درست شود. کار کتابخانه تمام می شود و من می توانم با خیالی آرام، هر روز نروم و به جای عصرها، صبح ها ورزش کنم، تمرین زبانم را انجام دهم، تکالیف مربوط به تحقیقاتم را هم و یک خواب قیلوله ی قشنگ و، عصری هیجان انگیز بدون خمیازه های آزاردهنده داشته باشم. ساعت نه و چهل و شش دقیقه ی شب است. هوا گرم، نگاهم چرخان، رویاهایم محکم و دست هایم در حرکت است و تق تق. تق تق. تق تق. ساعت نه و چهل و هشت دقیقه ی شب است، مه تاب هنوز نیامده است. سوسک ها صدایشان بلند است. چه می گویند؟ نمی دانم. فارست گامپ در حال گذراندن خدمت سربازی اش است و کنجکاوم بدانم چطور قهرمان بازی درمی آورد در جنگ. ساعت نه و چهل و نه دقیقه ی شب است. می خواهم در زمان نزدیکی خوشحال شوم. تلسکوپ و ماشین تحریر خوشحالم می کند. مثل لیموناد خنکی که فارست از دست مادرش می گیرد.