بسم الله

امسال، هنوز فرصتش برایم پیش نیامده به سینما بروم. اما برنامه ام را مرتب می کنم تا بتوانم حداقل رگ خواب را در سینما ببینم. و شاید ساعت 5 عصر. اما فیلمی که خیلی دوست داشتم در سینما دیدنش را تجربه کنم، ماجرای نیمروز بود. فیلمی که بخاطر ساخته ی قبلی محمدحسین مهدویان، ایستاده در غبارِ شریف، مشتاقانه پیگیر افتخاراتش در جشنواره بودم و دیدم که چطور با او برخورد شد. کنجکاو شدم. اما کنجکاوی ام زود رفع نشد، تا همین چند روز پیش. بالاخره خریدمش و دیدم. برای من تصاویری متحرک در پیِ هم، با یک داستان نبود. از هر اتفاقش، دیالوگش، نگاهش، اسامی اش، سرنخ دستم می آمد. چراهای بسیار. آنقدر که فیلم را متوقف می کردم، در اینترنت به دنبال ارضایِ ذهن شلوغم می رفتم. اما اینترنت هیچوقت سیرابت نمی کند. باید کتاب خواند. باید تحقیق کرد. مستندِ مستند. به کتابخانه که رفتم، به کتابدار گفتم درباره ی سال 1360 اطلاعات می خواهم. کتاب داریم؟ جستجو کرد. دقیق نبود اما یک کتاب بالاخره دستم آمد. رازهای دهه شصت. چون کتابی تخصصی ست، یعنی فضای سرگرم کننده یِ داستانی ندارد، خواندنش بی شک، برایم دو سه روزه تمام نمی شود. پس آرام آرام می خوانمش. حتی خواندن این کتاب را هم باید متوقف کنم، در اینترنت جستجو کنم. من خیلی ها را نمی شناسم، خیلی اتفاق ها را نمی دانم، خیلی ماجراها را اصلا ندیده ام. پس باید آرام پیش بروم. هر اسم و رسم مبهم را رها نکنم و پیگیرش باشم. مثل خیلی از اشخاص که نمی دانستم گذشته شان چیست و البته نباید به ویکی پدیا اطمینان کرد. باید رفت جلو. درباره شان خواند. اما کاش مستندات در اختیار همه ی جوان ها و جویندگان حقیقت بود. امسال، هنوز فرصتش برایم پیش نیامده به سینما بروم ولی اگر به عقب برگردم باز هم فیلم ماجرای نیمروز را در سینما نمی دیدم. کنجکاوم می کرد. شلوغم می کرد. باید می خواندم. جستجو می کردم. نگاه می کردم. دیوانه ام می کرد. تا بفهمم. و چون وقتش را نداشتم حتما افسرده می شدم. ماجرای نیمروزها را باید با دفترچه یادداشت و خودکاری در دست دید.