بسم الله

هر چه در نوشته های سال 94 گشتم پیدا نکردم. همان پست های مربوط به قبل و بعد هشتم شهریور ماه را. همان پست های اشک آلود را. همان نوشته های غم انگیز را. پیدا نکردم تا بعد دو سال خاطره اش را مرور کنم و ببینم آن وقت حالم چطور بود. تا ببینم مرگ مادربزرگ چه به روزم آورده بود. مادربزرگ. اما نه، این نام غریبی است. او مادربزرگ قصه ی من نبود. او ننه کِلانِ روزگار خیلی ها بود. ننه کِلانِ یازده نوه و چندین عروس و داماد و بچه هایشان و ... . او ننه کِلانِ قصه ی من بود. قدی خمیده. تنی لاغر. پوستی آفتاب سوخته و موهایی نارنجی. با آدامس های تهِ سبدش در یادم است. با تکه گوشت هایی که از یخچالش برمیداشت و برای بچه هایش می آورد. با آن دویست تومنی هایش. با دورتر از سفره نشستن و غذا خوردن و تذکر مهربانانه ی ما که ننه کِلان بیا جلوتر. و خنده هایمان. و یادآوری اش در حالایمان و باز خنده هایمان. اما این بار خنده هایی که ته دلمان بغض می گیرد. با شعرهای محلی خواندنش. با دعاهای قشنگ و خاصش. با صبح زود بیدار شدنش و اصرار برای بیدار کردن همه مان. با استکان چایش. با سفره ی هفت سینِ ساده اش که تا جایی که یادم می آید هیچ گاه هفت سین نداشت. با محرمش. آه از محرمش. دیگ حلیمش. چرا از خانه اش برچیده شد؟ صفای آنجا را در کل زمین پیدا نمی کنم. آن خانه ی گِلی. آن تنور. آن شب های شلوغ و صدای صلوات مردها. آن بازی های من و آن دستشویی ترسناکشان. آن چاهی که خط قرمزم بود. آن بگومگوهای عروس و مادرشوهری. اما بعد همه چیز دگرگون شد. پیرزنِ قصه، از جولان دادن در قدمت و تاریخ و صفای زندگی، دست شست و گوشه ی یک اتاق سه در چهارِ امروزی، زندگی کرد. ننه کِلان، سخت زندگی کرد. اما نمی دانم حالش حالا، چطور است. تقاضا دارم که خداوند به او آسان بگیرد. برایم خوب ننه کِلانی بود. کاش به این زودی با موفقیتم خوشحالش کنم. همیشه همین را می خواست. الهی بگذار لااقل در آن دنیا شادش کنم. قبل رفتنش که فکر می کنم خوب نوه ای نبودم. هر چه در نوشته های سال 94 گشتم پیدا نکردم. همان پست هایی را که می گفت مادر فریاد زد و گفت: فاطمه، ننه کِلان...

فاتحه ای نثار روحِ رنج دیده اش کنید. خیر ببینید.