بسم الله

امروز به عیادت یکی از دوستان رفتم. طی نزدیک به یک هفته ای که از اهواز به کرج و حالا به شمال آمده بودند، فرصت نشد به دیدنشان بروم. یک خانواده ی سه نفره"دختر همسایه و همسرش و پسر دو ساله شان". دیشب پیام دادم تا کی شمال هستند و گفت شاید فردا بعد از ظهر برویم. دیگر فرصتی نبود. باید صبح می دیدمشان. وگرنه هم خودم دلگیر می شدم از رفتارم و هم آن ها طبیعتاً. بخاطر هدفی که داشتم صبح زودتر از معمول هر روزه ام بیدار شدم و نیم ساعتی کتاب خواندم و ساعت نزدیک به ده و نیم به دیدنشان رفتم. یک عیادت صمیمی. بعد از پنج ماه گفتگوی چهره به چهره نداشتن. همسرش بیمار است. هنوز تشخیص کامل و درست نداده اند. باید باز هم صبور بود و منتظر حرفهای دکترها ماند. اما روحیه اش خوب است. می خندد. سر به سرمان می گذارد. برایش احترام قائلم. و دعای خیرِ شفایم بدرقه ی جسم و جانش است. دختر همسایه هم هنوز می خندد. حتی بعد از اینکه خانه ی اجاره نشینی اش سوخت و تمام وسایلش هم. حتی بعد از اینکه چند ماهی ست با مسئله ی بیماری نامشخص همسرش سر می کند. حتی با یک بچه ی کوچک و دوری از خانواده. پسر کوچکشان هم هنوز می خندد. امیرحسینِ بازیگوش که امروز با گوشیِ من همه اش از خودش سلفی می گرفت و می خندید و همه مان را به خنده می انداخت. این خانواده ی سه نفره هنوز می خندند. بخندیم. با دردهایمان. به دردهایمان.
برای سلامتی اش به دعای خیرتان نیازمندیم. لب خند.