۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 690

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶
  • ۲۲:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

محکم باش.
محکم تر از همیشه.
و سخت کوش تر از همیشه.
و فانوس تر از همیشه.
و فیروزه ای تر از همیشه.
و گوش به زنگ تر از همیشه.
و بنده تر از همیشه.

و
بسم الله الرّحمن الرّحیم.

376 + 686

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۳ آبان ۹۶
  • ۲۱:۲۷
بسم الله

بعد دیدنِ فیلم مَلی و راه های نرفته اش، همه اش با خودم می گویم؛ حواسم به کودکم باشد. حواسم به کودکم باشد. از ریشه باید شروع کرد. پدر و مادرهای حالا، و آن هایی که در شرف پدر و مادر شدن هستید و آن هایی، که هنوز تا به ازدواج و فرزنددار شدنتان راه باقی ست، لطفاً حواستان را جمع کنید. جمعِ این ریشه های کوچک که خداوند در دامانتان می گذارد. قسم به شب، که تاریک شدنِ روح بچه هایمان، از زمان ریشه بودنشان شروع می شود. بچگی شان را محکم بچسبید. به محبت و متعادل بودن روح شما، نیاز دارند. متعادل بودن. و باز هم می گویم متعادل بودن.

376 + 685

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲ آبان ۹۶
  • ۰۹:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

گفتم می آیم در یک صبح سرد و عصر خواب آلود می نویسم؟! بله گفتم. اما حالا صبح گرم و خواب آلود است. لیوان چای گرم برای رفع خواب آلودگی ام و کیک زهرا برای رفع گرسنگی، کنارم روی میز هستند و من از یک ساعت پیش، مشغول تایپ هستم. تایپ یک پروژه ی دانشجویی. مشغول انجام کار. انجامِ یک کارِ دانشجویی. و کار کردن، از کارِ خودت پول درآوردن، از لذت بخش ترین نعمت های خداست روی زمین. شکر خدایِ جان را، و لب خند به تصمیم هایم. به بزرگ شدنم. به محکم شدنم. به دست های تلاشگرم. و لب خند به این روزهای گرم و سردِ آبانِ تهران و دانشگاه. به این خنده های دخترانه. به این هنوز نفس کشیدن. و کدام اتفاق قشنگ تر از به یاد آوردنِ نعمت های خداست؟

376 + 684

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۷ مهر ۹۶
  • ۱۵:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

در هوای سردِ خوابگاه هم می شود آمد نشست پشت سیستم های اتاق مطالعه و در این وبلاگ غریب، چیزی نوشت. می توانم از برنامه ی درسی ام تا دوشنبه ی آینده بنویسم. یا از سفر مامان و خواهرها به مشهد و جاماندنم. یا از دوستانِ هم اتاقی ام که خنده هایشان شب ها صدای تذکر دانشجوی دکترای اتاق بغلی را درمی آورد. یا از دستکش های قرمز زهرا که حالا در دست های یخ زده ام است و دوستش دارم. یا از تئاتر خاتون که امشب قرار است ببینیم. یا از فهیمه ی عزیزم، نویسنده ی زلف هندو، که من را لایقِ صحبت هایش می داند و همچنین مورد اعتماد برای کارهای دانشگاهی اش. یا از تعمیراتی های مردِ خوابگاه که مفهوم خوابگاه دخترانه را مخدوش کرده اند. یا هم از خودِ خودم بگویم. خودِ خودی که دلتنگ نوشتن است. و تازه از امروز دوباره طعم نوشتن با تق تقِ کیبورد را دارد می چشد و خوشش آمده و می داند که قصد کرده باز هم بیاید بنویسد. شاید در صبحی سرد، یا عصری خواب آلود و یا هم شبی شلوغ از کتاب ها و جزوه ها و تحقیق ها. می نویسم، باز هم. راستی، من به فانوسم رسیدم. و چه زیباست داشتن فانوس، و زیباتر، فانوس شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن.

376 + 680

  • ف .ن
  • يكشنبه ۹ مهر ۹۶
  • ۲۳:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

در عاشورای امسال امام حسین علیه السلام، سرم گرمِ کارهای خوابگاه بود. و خدا میداند در نبرد زمان فرمانده، مشغول کدام دغدغه ی زمینی ام. آه از انسان بودنم.

376 + 660

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ مهر ۹۶
  • ۰۰:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

قصه ی ما به سر، نه، هنوز به سر نرسیده است.
قصه ی ما به لب خندِ روی سر رسید. به دوندگی های پر اضطرابِ دلچسبِ روزهای ثبت نام. به در نوبت ایستادن و آشنا شدن با افکار متفاوت. به دوست داشتن مسجد دانشگاه. به شربت خنکِ شیرینِ به موقعی که به دستم رسید. به دیدن رییس دانشکده ی علوم ارتباطات که در کنارم ایستاده بود و یادم آمد که روزی مصاحبه ی تلویزیونی اش را دیده بودم و خواستم این رشته را بخوانم. به سایتِ بدون پرینترِ دانشگاه. به رزرو خوابگاه. به اتاقِ ۳۱۰. به سلفیِ من و مادر با ورودی دانشگاه علامه طباطبایی. به دست های مادر که دستم را محکم می گرفت و لب خندِ شادابش، خیالم را کمی راحت می کرد. به قدم زدنِ حالا، در خانه ی مامان فروغ که منتظریم به سمت راه آهن برویم و راهی خانه شویم. دهه ی محرم امسال هم خانه ام. و این قصه باز هم به صدای طبل و سنجِ دوست داشتنیِ محرمِ آقا حسینمان رسید. و این قصه به سر، نه، هنوز به سر نرسیده است. اما به لب خندِ رویِ سر، چرا.

نوشته شده در تهران_ شب _ یکم مهر ماه_ سال هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی

376 + 658

  • ف .ن
  • جمعه ۲۴ شهریور ۹۶
  • ۲۱:۵۹
  • ۰ نظر
بسم الله

خداوندِ جانم، متشکرم. به خاطر اینکه تو خدایِ منی. لااله الّاالله. و من فقط سجده ی شکر به جای می آورم. نتایج آمد و من خوشحالم. خانواده ام خوشحالند. امید دارم که خداوند هم برایم خوشحال باشد. توکلت علی الله، برای باقیِ مسیر زندگی ام روی زمین. لب خند

376 + 657

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۴۷
  • ۰ نظر
بسم الله

جستجو را دوست دارم.
فیلمهایش را هم.
دنیای آگاهی و خبر را دوست دارم.
فیلمهایش را هم.
مثل فیلم Truth، که امشب دوباره دارم نگاهی بهش می اندازم.

376 + 654

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ شهریور ۹۶
  • ۰۰:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله

متشکرم از رفیق جانِ خونگرمم، ماهی قرمزِ قدیمی و اصیلِ وبلاگ نویسی، که نام این وبلاگ را اینطور قشنگ کرد. لب خند.

به رسمِ شکل و لحن دوستی مان =>  ^_^

376 + 653

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ شهریور ۹۶
  • ۰۰:۱۲
  • ۰ نظر
بسم الله

هیچوقت مسئله ای به نام کنکور، برایم مهم نبود. نمی خواستم مهمش کنم. که اگر می کردم باید در این چهار سال، اتفاق می افتاد. مهمش نکردم و راحت از کنارش گذشتم. چون نمی دانستم از آن چه می خواهم. در حالایِ حالایِ خودم، اگر غوغای درونم را توان خاموشی ندارم، نه برای کنکور است، نه برای مهم شدن مسئله ای به نام کنکور، نه برای حرف آدمها، و نه برای خودم، که فقط برای مهم ترین علت زندگی کردنم است. نمی خواهم پشت این معـ ـبر بمانم. من برای عبور آمده ام. برای عبور خلق شده ام. برای عبور زندگی می کنم. من مأمور شده ام به عبور از معـ ـبرها. حالا این انتظاری که پایانش را در دست خود نمی بینم، دارد جنگ داخلی به راه می اندازد. با خویش، با آدمها، با اشیاء، با زمان. با هر آنچه که جلوی راهم سبز شود. جنگ داخلی ام عواقب دارد. مثل تصمیم به خانه نشینی تا اینکه ببینم پشت این معـ ـبر چه خبر است. نمی خواهم فامیل را ببینم. دوستانم را ببینم. به کتابخانه بروم و تردید داشته باشم که چند کتاب مورد نظرم را بردارم یا برندارم. حتی با دنیای اینترنت هم کمی قهر کنم. کمی دوری. کمی خلوت. اما این اضطرابِ مزمن، نه اینکه خودِ مرگ، بلکه مانند مرگ است. هر چه از آن دوری کنی، بیشتر به تو نزدیک می شود. آسایشی نمی یابم. تا لحظه ی عبور. تا لحظه ی عبور.

توکلت علی الله