بسم الله

چند روزی می شد حالم خوب نبود. بخاطر یک واکنش و تصمیم از سوی مادر، قهر کردم با خودم و اطرافیانم. گریه کردم. بغض ها رهایم نمی کردند. در باد قشنگِ عصرهای حیاطمان، موسیقی خوب گوش دادم و حتی زمزمه کردم، کاری که قطعا حالم را خوب می کند، ولی خوب نشدم. امروز هم ادامه ی همان حال بود. از یک ساعت به ظهر که بیدار شدم ساکت بودم. تا عصر ساکت بودم. تا پس از آغاز شب هم این حال ناخوب ادامه داشت. اما خواهرم امروز آرزویی داشت. دلش می خواست برآورده شود. آخر، امروز تولدش بود. تدارک دیده بود در خانه ی ما، طبق هر جمعه ای که می آید، مراسم کوچک خانوادگی اش را برگزار کند. یک شادیِ آرام و بی صدا. من شاد نبودم. روسری سیاهِ عزا هنوز بر سرم بود. دلم هم غمگین بود. او، اما، امروز، آرزویی داشت. که بخندم. با مادر آشتی کنم. با هم حرف بزنیم. شد. ناخودآگاه. و بعدش، همه خندیدیم. شاد شدیم. کیکش را برید. عکس گرفتیم. هدیه ی تولدش را که اوایل هفته گرفته بودم تقدیمش کردم. خداوند را شاکرم. این حالِ ناخوبِ چند روزه تمام شد. به خیر و لب خند. و هفته ی جدید را با آرامش خاطر شروع می کنم. یک چیز را می دانید؟ با مادر و پدرت که قهر کنی، یک سردرگمیِ بزرگ درونت خیمه می زند. و تو خواب راحت نخواهی داشت. حتی اگر مقصر نباشی.