۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک روز خستگی در میکنم» ثبت شده است

376 + 660

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ مهر ۹۶
  • ۰۰:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

قصه ی ما به سر، نه، هنوز به سر نرسیده است.
قصه ی ما به لب خندِ روی سر رسید. به دوندگی های پر اضطرابِ دلچسبِ روزهای ثبت نام. به در نوبت ایستادن و آشنا شدن با افکار متفاوت. به دوست داشتن مسجد دانشگاه. به شربت خنکِ شیرینِ به موقعی که به دستم رسید. به دیدن رییس دانشکده ی علوم ارتباطات که در کنارم ایستاده بود و یادم آمد که روزی مصاحبه ی تلویزیونی اش را دیده بودم و خواستم این رشته را بخوانم. به سایتِ بدون پرینترِ دانشگاه. به رزرو خوابگاه. به اتاقِ ۳۱۰. به سلفیِ من و مادر با ورودی دانشگاه علامه طباطبایی. به دست های مادر که دستم را محکم می گرفت و لب خندِ شادابش، خیالم را کمی راحت می کرد. به قدم زدنِ حالا، در خانه ی مامان فروغ که منتظریم به سمت راه آهن برویم و راهی خانه شویم. دهه ی محرم امسال هم خانه ام. و این قصه باز هم به صدای طبل و سنجِ دوست داشتنیِ محرمِ آقا حسینمان رسید. و این قصه به سر، نه، هنوز به سر نرسیده است. اما به لب خندِ رویِ سر، چرا.

نوشته شده در تهران_ شب _ یکم مهر ماه_ سال هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی

376 + 659

  • ف .ن
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۶
  • ۰۲:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

دعایِ مادرم تأثیر کرده
مسیرِ زندگیم تغییر کرده


عجب شعری ست که این چنین در این ساعت از شب، من را می برد به هوایی که توصیفش نمیتوان کرد.

آهنگ رفیقم حسین | حامد زمانی و عبدالرضا هلالی

376 + 658

  • ف .ن
  • جمعه ۲۴ شهریور ۹۶
  • ۲۱:۵۹
  • ۰ نظر
بسم الله

خداوندِ جانم، متشکرم. به خاطر اینکه تو خدایِ منی. لااله الّاالله. و من فقط سجده ی شکر به جای می آورم. نتایج آمد و من خوشحالم. خانواده ام خوشحالند. امید دارم که خداوند هم برایم خوشحال باشد. توکلت علی الله، برای باقیِ مسیر زندگی ام روی زمین. لب خند

376 + 653

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ شهریور ۹۶
  • ۰۰:۱۲
  • ۰ نظر
بسم الله

هیچوقت مسئله ای به نام کنکور، برایم مهم نبود. نمی خواستم مهمش کنم. که اگر می کردم باید در این چهار سال، اتفاق می افتاد. مهمش نکردم و راحت از کنارش گذشتم. چون نمی دانستم از آن چه می خواهم. در حالایِ حالایِ خودم، اگر غوغای درونم را توان خاموشی ندارم، نه برای کنکور است، نه برای مهم شدن مسئله ای به نام کنکور، نه برای حرف آدمها، و نه برای خودم، که فقط برای مهم ترین علت زندگی کردنم است. نمی خواهم پشت این معـ ـبر بمانم. من برای عبور آمده ام. برای عبور خلق شده ام. برای عبور زندگی می کنم. من مأمور شده ام به عبور از معـ ـبرها. حالا این انتظاری که پایانش را در دست خود نمی بینم، دارد جنگ داخلی به راه می اندازد. با خویش، با آدمها، با اشیاء، با زمان. با هر آنچه که جلوی راهم سبز شود. جنگ داخلی ام عواقب دارد. مثل تصمیم به خانه نشینی تا اینکه ببینم پشت این معـ ـبر چه خبر است. نمی خواهم فامیل را ببینم. دوستانم را ببینم. به کتابخانه بروم و تردید داشته باشم که چند کتاب مورد نظرم را بردارم یا برندارم. حتی با دنیای اینترنت هم کمی قهر کنم. کمی دوری. کمی خلوت. اما این اضطرابِ مزمن، نه اینکه خودِ مرگ، بلکه مانند مرگ است. هر چه از آن دوری کنی، بیشتر به تو نزدیک می شود. آسایشی نمی یابم. تا لحظه ی عبور. تا لحظه ی عبور.

توکلت علی الله

376 + 650

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

زندگی ام باید موضوعی داشته باشد. شخصیت من با موضوعات تعریف می شوند. خواب هایم موضوعی دارند، فکرهایم، داستان هایم، کارهایم، آرزوهای برنامه ریزی شده ام، مشکلاتم، دردهایم، خاطره هایم، موسیقی ای که دلم می خواهد پیگیرش باشم، فیلم هایی که می خواهم ببینم، کتاب هایی که می خوانم، روزی که می خواهم شروع کنم و شبی که می خواهم تمام شود. زندگی ام باید موضوعی داشته باشد و از کارهایی که قرار است بدون موضوع انجام دهم دوری می کنم. مثل داستان نویسی با موضوع آزاد، فیلم های سرگرم کننده ی سطح پایین، آهنگ های شادِ تحرک آور و وقت های بی هدف غلت زدن قبل خوابیدنم. در شخصیتم این ویژگی نهادینه شده که باید قبل خواب فکر کنم. به موضوعی خاص. می تواند واقعی باشد و نباشد. اگر نباشد، پس حتما یک طرح کلی داستانی ست که قرار است من از اول با یک اتفاق شروعش کنم و با یک اتفاق به پایان برسانمش. با یک اتفاق خوب به پایان برسانمش. در یک سال، شاید من سیصد داستان می نویسم قبل خواب در سرم. من پرکارترین نویسنده یِ شبانه ی جهانم. اما حالا با این توصیف ها، می شود بدون فکر کردن به یک شخص محکم، فکرهای عاشقانه ام را هدر بدهم؟ می شود و اگر بشود به نظرتان عذاب نمی بینم؟ می بینم. با هر آهنگ عاشقانه ای که دوستش داشتم، عذاب می بینم که فکرهای بعدش، موضوعی ندارد. موضوعی از جنس یک آدم. و حیف که با داستان های ذهنی ام این لحظات طی می شوند و من هنوز افسوس می خورم. الهی! عشق. الهی! عشق.

376 + 627

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۹۶
  • ۲۱:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

عرفه یِ پر از غربت

مادر گریه می کرد. با ننه کِلان صحبت می کرد. من برای او قرآن می خواندم و گریه می کردم و دوستش می داشتم. من در حال دوست داشتنش چیزی از ته جانم کنده شد. من در حال دوست داشتن ننه کِلان، برای دردِ صدای مادر مُردم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چقدر غمگین. از غریبی اش می گفت. از تنها ماندنش. از خواهر و برادری که دیگر دوست نداشتند دوستش داشته باشند. از رد شدن از کنار همدیگر و محبت نکردن به هم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چیزی از تهِ جان مادر هم کَنده می شد و در آن عصر داغ پنجشنبه یِ امام زاده جا می ماند. داغ بود. آسمان، زمین، زمان، و زبانِ مادر. و دلِ مادر. و درددلِ مادر. وقتی گفت ننه، از وقتی رفتی تنها شدم. همه مُردیم. مُردن مگر چیست؟ حتما که نباید آخرین قطره های خون از تنت بیرون بریزد و تو نفس در تن نداشته باشی و بروی. گاهی مُردن یعنی مادر نداشتن. گاهی مُردن یعنی پدر هم نداشتن. حتی در نیمه دوم قرن زندگی ات. حتی تر اگر دختر باشی. حالا دخترِ بدون پدر و مادر، داغش، مُردن ندارد؟ گریه می کرد. گریه کردیم. ولی آن طرف تر، گریه بیشتر بود. برای جوان. برای جواد. برای خانه ای که با سه بیمار، بدون پرستار مانده بود. گریه می کرد؟ نه، آرام شد. گریه کردیم؟ نه آرام شدند. گریه کردم. آری، در تنهاییِ خودم، گریه کردم. آخر این عرفه، هنوز به پایان نرسیده بود. هنوز یک نفر غریب بود. آن که با جانِ نداشته اش فریاد می زد: نیا امامم. به کوفه نیا. من در کوچه تنها مانده ام. تو اگر بیایی قرار است در کجا تنها بمانی؟ آه که صدایش به حسین بن علی نرسید و جان داد. گریه کردم. گریه می کنم. گریه خواهم کرد. داشتم ظرف می شستم. یکهو دستم زیر آب کاسه شد و گریه ام گرفت. عرفه ی پر غربت تمامی ندارد انگار. هنوز یکی دیگر هم غریب است. من، غریب مانده ام بین خواسته های نادرست دلم. غریب گیر آوردنم...


راستی، فکر می کنم دیگر قرار نیست سر پدری را به طفلش نشان دهند. خدا را شکر. خدا را شکر.


376 + 551

  • ف .ن
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۰۸:۳۶
  • ۰ نظر
بسم الله

تلگرام رنگی رنگی را که باز می کنم نوشته; برای رسیدن به رویاهات خیلی تلاش کن.
یادم می آید صبح روز کنکور که دست از سرِ جزوه ی داخل گوشی برنمی داشتم و تا قبل صبحانه خوردن، فقط با نگاه می خواندم. نمی خواستم خودم را اذیت کنم. فقط می خواستم برای رسیدن به رویاهایم خیلی تلاش کنم. راضی ام. از آن تلاش صبحگاهی، از آن کارهای سر بزنگاهی، از آن نیمچه نگاه های یواشکی به صفحات کتاب ها و جزوه ها و تست ها. رویاها قشنگ ترین بخش زندگی هر انسانی ست. آدم قشنگ، رویا دارد. کسانی که با یک خنده و تمسخر، شُل می شوند و رویاهایشان را ساعت نه شب پشت در خانه می گذارند به نفرینِ یک زندگیِ ناشادِ تکراری دچار می شوند. رویاها نعمت خداوندند، و با هولناک ترین واکنش های آدمی هم از بین نمی روند. فقط از ذهن یک شخص به ذهن شخصی دیگر می روند. رویاها، نابود نشدنی اند. رویاها جاودانند. می آیند، شاید شاد و شاید گله مند، تا آن سویِ آسمان ها، با ما. و ما می مانیم و یک رویای جوان و زیبا و سر زنده، یا یک بچه رویایِ گریانِ سوء تغذیه گرفته.