۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک روز خستگی در میکنم» ثبت شده است

376 + 852

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

بسیار متشکرم از جناب تردمیل، و عالی‌جناب تفنگ، و همراه‌های گرامی؛ درس‌های این ترم، و در نهایت بانو خستگی، که بار روی دوشم را سبک‌تر می‌کنند. نمی‌دانم اما فکر می‌کنم به تنهایی با یک تخت، از پسِ فکر کردن به فکر نکردن برنمی‌آمدم.

376 + 851

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی آهنگ‌ها آهن‌گ هستند. گِ آخرش را رها کنید. به آهن بودن اولش بچسبید. آهنند. سخت. کوبنده. سخت. کوبنده.


مثل آوازه‌خوانِ چارتار.
شاید
فقط
شاید، ...

376 + 848

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷
  • ۰۱:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله

خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. خلوت بودن، در کل برایم ناراحت کننده است. فکر می‌کنم چیزی سر جایش نیست. مثل وقتی که مادرم برای تنبلی‌هایم غر نزند. مثل وقتی که کنترل تلویزیون در دست‌های پدرم نباشد. مثل وقتی که نام و نشان آدم‌هایی که برایت مهمند به تدریج در فهرست مخاطب‌های تلگرامت پایین و پایین‌تر برود. مثل وقتی که لب‌خند نزنم. خلوت بودن یعنی همین‌ها. همین لحظه‌هایی که گفتم. در این وقت‌ها من ناراحتم. حالم حتی به رنگ کِرِم هم نیست چه برسد به فیروزه‌ای. خلوت بودن غم‌انگیز است. گاهی ترسناک هم می‌شود. مثل نیمه شب‌هایی که ناگهان از خواب می‌پرم و فقط تاریکی می‌بینم و صدای هیچ. و من در آن مرحله از شب‌هایم، دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. بخاطر خلوتی چنین ترسناک. خلوت بودن در کل برایم ناراحت کننده‌ است به جز یک مورد. یک اتاق. یک میز. من و کلمات. بنویسم و خلوتم را ستایش کنم. بنویسم و خلوتم را نوازش کنم. این خلوت را، این خلوتِ فیروزه‌ای را.
خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. و به‌خصوص کلاس درس حقوق اساسی.

376 + 836

  • ف .ن
  • شنبه ۱۵ دی ۹۷
  • ۲۳:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

همیشه وقتی خلوتی، رغبت انجام کارهای مورد علاقه‌ات را نداری،
ولی به محضِ شلوغ شدن، همه‌ی علاقه‌ها سمتت سرازیر می‌شود.
عجبا از این زندگی.
عجبا...

376 + 835

  • ف .ن
  • شنبه ۱۵ دی ۹۷
  • ۱۸:۲۶
  • ۰ نظر
بسم الله

با درس‌هایی که جواب قطعی دارند میانه‌ی خوبی ندارم. مثلا همین درس‌های فرمول‌دار. همین‌هایی که الّا و بلّا باید جواب درست به دست بیاوری تا نمره بگیری. الّا و بلّا باید از فلان مسیر مساله را حل کنی وگرنه جواب‌هایت را خراب کرده‌ای. خب من انسانم. ربات نیستم. در نیم ساعت قبل از شروع شدن امتحان ممکن است برای مسائلی درونم طوفانی شود آن‌وقت چطور خوب یادم بیاید که متغیر مستقل دقیقا کدام بود و وابسته کدام تا بتوانم همبستگی پیرسون را درست حل کنم. من انسانم. دلم خواست سطح‌بندی ترتیبی‌ام کم و متوسط و زیاد باشد ولی فرمول و مسیر مشخص و ال و بل می‌گوید باید در این مساله فقط کم و زیاد باشد‌. خب نمره‌هایم پر، ولی عطر خوش‌رایحه به آن سیستم علمی که ما را فقط ربات می‌خواهد. نمی‌فهمد وقتی امروز دختری سر می‌چرخاند و نمی‌بیند، حتما انرژی‌اش کم می‌شود. آن‌وقت بجای آنکه ارزش خبری را متغیر مستقل و نفوذ اخبار را متغیر وابسته بداند، دست زیر چانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: x فقط حضور او. والسلام.

376 + 833

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۳ دی ۹۷
  • ۰۲:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

من آدم جو‌‌زده‌ای هستم. درست گفتم؟ شاید هم جوگیر. این را هم درست گفتم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم من با جو ارتباط تنگاتنگی دارم. از جوِ چیزی بیرونم بیاورند طوری انرژی‌ام خالی می‌شود که وزنه‌بردارِ سه‌بار چراغ قرمز دیده در المپیک هم آنطور بی‌رمق نمی‌شود. جو. بله جو. این دوست، شایدم دشمنِ دیرینه. مثلا چرا این را می‌گویم. آدمیزاد که بدون دلیل نباید حرفی بزند. البته آدمیزاد با هر چیزی اصولا حرف می‌زند الّا دلیل. داشتم می‌گفتم. من بدون دلیل کاری نمی‌کنم. حرفی نمی‌زنم. حتی همان نگاه‌های بدون اجاز‌ه‌ام هم. بی‌اجازه هست ولی بی‌دلیل که نیست. داشتم می‌گفتم. اِی بابا. چرا وسطِ کلمه‌هایم پیدایت می‌شود؟ بخواب. درس داری. من هم دارم. ای دادِ بی‌داد. گفتم درس. اصلا آمده بودم همین را بگویم. بگویم من آدم جو‌زده و جوگیری هستم. جوِ خوابگاه و آن همه دانشجوی مشغول درس خواندن را ول کرده‌ام آمده‌ام خانه‌ی پدری. که چه بشود؟ استراحت کنم. چه استراحتی! قهوه‌ی مسمومِ قجری شد نشست در جانم. اضطراب همه‌ی جانم را گرفته. همه‌ی همان جانِ مسموم. اضطرابِ تک به تکِ درس‌هایی که نیمه‌تمام مانده‌اند. اضطراب مقاله‌ی اقتصاد. مقاله‌ی روان‌شناسی. جوِ خوابگاه را رها کردم گفتم بروم خانه در سکوت و آسایش بیشتری درس بخوانم. چه نصیبم شد؟ خواب. فقط خواب. به والله فقط خواب. در این یک هفته یا خواب بودم، یا گیج و منگِ بعد از خواب، یا مشتاقِ خواب، و یا به آن‌هایی که خوابیده بودند با حسرت نگاه می‌کردم. بله. من آدم جو‌زده‌ای هستم و اضافه کنید به آن، جوگیر بودن را. بدشکل، جوِ خانه من را گرفته و اسیر کرده. فردا رخت می‌بندم. البته رخت چندانی که نیاوردم. در اصل کوله می‌بندم و چهارتا کتابی را که نیمه‌تمام ماند می‌برم و لپ‌تاپی که نشد آخرین فیلم از لیست نولان را هم در خانه نگاه کنم و عینکی که درست شد و مانتوی سبزی که عضو جدید کمدِ خوابگاهم می‌شود. مانتویِ سبز دوست‌داشتنی‌ام. می‌خواستم چه بگویم چه گفتم. اما مهم نیست. مهم، اصل کلام است. که من جو‌زده و جوگیر هستم اما سست نه. مثلا نه تابستان و دوری، و نه اوایل پاییز و بی‌توجهی، و نه باقی روز‌های زرد و نارنجی، نتوانستند کاری کنند. من هنوز هم به عکس‌هایت نگاه می‌کنم می‌خندم. 

376 + 830

  • ف .ن
  • يكشنبه ۹ دی ۹۷
  • ۲۳:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...
و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...
و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...

376 + 821

  • ف .ن
  • جمعه ۲ آذر ۹۷
  • ۱۵:۵۰
  • ۰ نظر
بسم الله

حد.
حدود.
چارچوب.

یاد بگیریم.

376 + 817

  • ف .ن
  • جمعه ۲۵ آبان ۹۷
  • ۱۸:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

گذشته را انکار نکن.
فراموش نکن.
تلقین هم نکن.
فقط درس بگیر و برو جلو.

376 + 815

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ آبان ۹۷
  • ۱۸:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

راه می‌روم. حواسم پرت است.
می‌نشینم. حواسم پرت است.
می‌خندم. حواسم پرت است.
یقه‌ی سکوتم را بالا می‌کشم و روی دهانم می‌آورم. حواسم پرت است.
قاشق را برمی‌دارم تا اولین لقمه‌ی غذای سلف را در دهانم بگذارم. حواسم پرت است.
پالتویم را می‌پوشم و چادرم را سر می‌کنم تا به دانشگاه بروم. حواسم پرت است.
از دانشگاه برمی‌گردم. حواسم پرت است.
هندزفری در گوشم می‌گذارم و شادترین آهنگِ لیستم را پخش می‌کنم. حواسم پرت است.
غمگین‌ترین آهنگ. حواسم پرت است.
بی‌کلام. حواسم پرت است.
صدایم می‌زنند. حواسم پرت است.
صدایشان می‌زنم. حواسم پرت است.
می‌خوابم. حواسم پرت است.
بیدار می‌شوم. حواسم پرت است.
حواسم را «جایی» پرت کرده‌ام، تا در خالصانه‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام، لب‌خند بزنم.