بسم الله

خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. خلوت بودن، در کل برایم ناراحت کننده است. فکر می‌کنم چیزی سر جایش نیست. مثل وقتی که مادرم برای تنبلی‌هایم غر نزند. مثل وقتی که کنترل تلویزیون در دست‌های پدرم نباشد. مثل وقتی که نام و نشان آدم‌هایی که برایت مهمند به تدریج در فهرست مخاطب‌های تلگرامت پایین و پایین‌تر برود. مثل وقتی که لب‌خند نزنم. خلوت بودن یعنی همین‌ها. همین لحظه‌هایی که گفتم. در این وقت‌ها من ناراحتم. حالم حتی به رنگ کِرِم هم نیست چه برسد به فیروزه‌ای. خلوت بودن غم‌انگیز است. گاهی ترسناک هم می‌شود. مثل نیمه شب‌هایی که ناگهان از خواب می‌پرم و فقط تاریکی می‌بینم و صدای هیچ. و من در آن مرحله از شب‌هایم، دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. بخاطر خلوتی چنین ترسناک. خلوت بودن در کل برایم ناراحت کننده‌ است به جز یک مورد. یک اتاق. یک میز. من و کلمات. بنویسم و خلوتم را ستایش کنم. بنویسم و خلوتم را نوازش کنم. این خلوت را، این خلوتِ فیروزه‌ای را.
خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. و به‌خصوص کلاس درس حقوق اساسی.