۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدیدهای سال ۱۳۹۷ خورشیدی» ثبت شده است

376 + 970

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

یادم می‌آید. پستی نوشته بودم چند سال قبل. درباره‌ی خدا را شکر کردن. بله در همه حال که باید خداوندِ جان را شکر کرد ولی یک لحظه‌ای بود که ویژه می‌خواستم شکر بگویم. وقتی که می‌دیدم. می‌دیدم کسی را دوست دارم. دوستم دارد. نگاه کردن به هم برایمان خنده‌دار و مسخره نیست. هی نگاهم کند وقتی که حواسم نیست. هی نگاهش کنم وقتی حواسش نیست. یادم می‌آید نوشته بودم دلم می‌خواهد وقتی دوست داشتن قلبم را گرم کرد و من نگاهش که می‌کنم، خداوند را شکر بگویم. لحظه به لحظه. لب‌خند بزنم و جانم شکوفه بدهد و شکر بگویم. که هستیم. که حواسمان به هم هست. که دنیایمان برای هم عجیب نیست. نزدیک‌ترین معنا را درک می‌کنیم. از آسمان نمی‌گوییم از زمین بشنویم. یادم می‌آید. و حالا باید بگویم خدایا شکرت.

376 + 857

  • ف .ن
  • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷
  • ۲۳:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

صبح‌ها تقلا برای دانشگاه رفتن و حضوریِ مفید خوردن در کلاس‌‌های درس، عصرها کیو کیو بنگ بنگی هیجان‌انگیز. سیبل‌ها را یکی یکی سوراخ کنی و دقت کنی ببینی آیا توانستی هدف را ببینی یا حتی در ذهنت هم باید آرزوی تک‌تیرانداز شدن را دفن کنی. شب‌ها جزوه‌ها را باز کردن و حل تمرین‌های اصول روزنامه‌نگاری. در خبرگزاری‌ها بچرخی و به دنبال عناصر و ارز‌ش‌های خبری بگردی. بعد بیست الی سی دقیقه روی تردمیل بدوی و وزنه کار کنی و روی نفس‌گیری‌ات هم. بعد جنازه شوی. دراز بکشی و داستان بخوانی و پلک‌هایت آرام آرام روی هم بیفتد. فکر می‌کنم کم کم دارم بلد می‌شوم به خودم اهمیت بدهم.


|لب‌خند

376 + 854

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۱۴:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

حسِ آرون رالستون را دارم. گیر کرده در چالشی سخت و نفس‌گیر. درون و بیرون، در تلاطم. و آیا تصمیم من هم مثل اوست؟

376 + 853

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۴۳
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب وقتی نام «مامان هاجر» روی صفحه‌ی گوشی‌ام پیدا شد، به خودم گفتم نباید جواب بدهم. این صدای گرفته و بی‌حوصلگی را ببیند دلش می‌‌گیرد. نگران می‌شود. غصه می‌خورد. دوریم. و این دوری، دل‌ گرفتگی و نگرانی و غصه خوردنِ مادرها را سفت‌تر و بزرگ‌تر می‌کند. می‌خواستم جواب ندهم ولی نشد. اگر به یکی از هم‌اتاقی‌هایم زنگ می‌زد و می‌فهمید بیدارم و جواب نمی‌دهم ناراحت می‌شد. و غصه خوردن از سرِ بی‌خبری خیلی بهتر از ناراحت شدن بخاطر باخبری‌ست. حرف زدم. فهمید حالم خوب نیست. وسط حرف‌هایش با لحنی مادرانه گفت «غصه نخور. سختی می‌کشی الان، تا چند سال دیگه نتیجه‌ی مثبتش رو بگیری. امیدت به خدا باشه». امیدم به خدا هست. می‌دانم همه‌ی درها را نمی‌بندد. دیشب گذشت و امروز دری باز کرد. وقتی خواهرم تماس گرفت و گفت «مامان گفت دیشب حالت خوب نبوده. به من که می‌گی چت شده؟» چیزی نگفتم ولی خندیدیم. از چیزهای دیگر گفتیم و خندیدیم. از روی تخت بلند شدم. در آینه به خودم نگاه کردم و گفتم «خودت را داری، خدا هست، خانواده‌ات هم پشتت هستند. پس بس کن و به کارت ادامه بده.»

376 + 852

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

بسیار متشکرم از جناب تردمیل، و عالی‌جناب تفنگ، و همراه‌های گرامی؛ درس‌های این ترم، و در نهایت بانو خستگی، که بار روی دوشم را سبک‌تر می‌کنند. نمی‌دانم اما فکر می‌کنم به تنهایی با یک تخت، از پسِ فکر کردن به فکر نکردن برنمی‌آمدم.

376 + 851

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی آهنگ‌ها آهن‌گ هستند. گِ آخرش را رها کنید. به آهن بودن اولش بچسبید. آهنند. سخت. کوبنده. سخت. کوبنده.


مثل آوازه‌خوانِ چارتار.
شاید
فقط
شاید، ...

376 + 848

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷
  • ۰۱:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله

خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. خلوت بودن، در کل برایم ناراحت کننده است. فکر می‌کنم چیزی سر جایش نیست. مثل وقتی که مادرم برای تنبلی‌هایم غر نزند. مثل وقتی که کنترل تلویزیون در دست‌های پدرم نباشد. مثل وقتی که نام و نشان آدم‌هایی که برایت مهمند به تدریج در فهرست مخاطب‌های تلگرامت پایین و پایین‌تر برود. مثل وقتی که لب‌خند نزنم. خلوت بودن یعنی همین‌ها. همین لحظه‌هایی که گفتم. در این وقت‌ها من ناراحتم. حالم حتی به رنگ کِرِم هم نیست چه برسد به فیروزه‌ای. خلوت بودن غم‌انگیز است. گاهی ترسناک هم می‌شود. مثل نیمه شب‌هایی که ناگهان از خواب می‌پرم و فقط تاریکی می‌بینم و صدای هیچ. و من در آن مرحله از شب‌هایم، دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. بخاطر خلوتی چنین ترسناک. خلوت بودن در کل برایم ناراحت کننده‌ است به جز یک مورد. یک اتاق. یک میز. من و کلمات. بنویسم و خلوتم را ستایش کنم. بنویسم و خلوتم را نوازش کنم. این خلوت را، این خلوتِ فیروزه‌ای را.
خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. و به‌خصوص کلاس درس حقوق اساسی.

376 + 847

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۴ بهمن ۹۷
  • ۲۰:۴۳
  • ۰ نظر
بسم الله

من و مریم لقمه‌های شام را در دهان می‌گذاشتیم که خبر را خواندم. در کانال خبرگزاری فارس. انفجار. انتحاری. شهادت. خون. خون. خون. آری. در این وبلاگ کوچک و این صفحه‌ی ناچیز، ثبت می‌کنم که به تنِ این خاک، دوباره ترکشی اصابت کرد. جان‌هایی رفتند و جان‌هایی ماندند. و روسیاهی‌اش می‌ماند برای نفوذی‌ها. برای نفاقی که از تیغش خون می‌چکد. خونِ جوان. خونِ پیر. خونِ امنیت. خونِ دل. دو روز از جشن و خوشحالی ما برای چهل‌ سالگیِ انقلاب پدران و مادرانمان گذشت، اما مار، هنوز نیش دارد. و سخت نیش می‌زند. من و مریم، سفره را جمع کردیم و هر کدام به گوشه‌ی تختی خزیده‌ایم و فقط و فقط، آهنگ ترور حامد زمانی در فضای اتاق، صدا دارد. حتی قلبمان هم نمی‌زند.


|حمله‌ی انتحاری جیش العدل به اتوبوس پرسنل سپاه سیستان و بلوچستان| 24 بهمن ماه 1397

376 + 846

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۳:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

کتابی درباره‌ی داستان‌نویسی می‌خوانم. می‌گوید بنویس. زیاد بنویس. همیشه بنویس. عاشق نوشتن باید باشی تا بتوانی نویسنده‌ی خوبی شوی. بارها این کلمه‌ها را تکرار می‌کند. و من هر بار، چشم برهم می‌گذارم و فکر می‌کنم. که عاشق نوشتنم؟ که می‌خواهم نویسنده‌ی خوبی شوم؟ کتاب داستان‌نویسی را چند لحظه‌ی قبل بستم چون می‌خواستم در این صفحه‌ی سفید مطلب جدید بنویسم که من اگر نویسنده شوم یا نشوم، نویسنده‌ی خوبی شوم یا نشوم، با کلمه به دنیا آمده‌ام و با کلمه می‌میرم. واژه‌ها دوستان من هستند، اتفاق‌های قصه‌گونه زندگی من و نوشتن، لذت‌ِ خودآگاه و نا‌خودآگاهِ من. کتاب داستان‌نویسی را بعد انتشار این مطلب دوباره باز می‌کنم و به خواندن و یادداشت‌برداری‌ام ادامه می‌دهم اما، پیش از آن باید بگویم، پیرمرد میوه‌فروشِ سرِ کوچه‌ی ما، صد سال تنهاییِ کهنه‌ای در دستش بود. روزی، من در اوجِ جوانی، چنین تصویرِ کهن‌سالی دیدم و برایم نه عجیب، بلکه غریب بود. انگار، فردوسی روی صندلیِ زنگ‌زده‌ای نشسته بود و داشت شاهنامه می‌خواند.

376 + 845

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

این روزها برای کار پایان‌نامه فهیمه‌ی عزیز نویسنده‌ی وبلاگ زلف هندو (http://raheell.blogfa.com) به دانشکده‌‌ی حقوق دانشگاه رفت و آمد می‌کنم. دانشکده‌ای شاید جدی. شاید سرسخت. شاید در تکاپوی شدید. برخلاف دانشکده‌ی علوم ارتباطات. با احتمال خیلی زیاد هیچ‌وقت پایان‌نامه‌ای نمی‌نویسم اما با دیدن این دوندگی‌ها متوجه می‌شوم که ما تلف‌ شدگانیم. در این ساختار مضحک و نادرست آموزشی و روابط بین استاد و دانشجو. امیدوارم همه‌مان به خوبی تحصیل کنیم و خوب‌ها را تحصیل کنیم اما گله‌ها تمامی ندارند.