۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدیدهای سال ۱۳۹۷ خورشیدی» ثبت شده است

376 + 784

  • ف .ن
  • شنبه ۳ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۳۶
  • ۰ نظر

بسم الله


مثل نئو وقتی که در آن ایستگاه قطار زیرزمینی گیر کرده بود، گیر کردم. نه راهِ پس. نه راهِ پیش. و من چه مشتاقانه به پیش رفتن فکر می‌کنم و نمی‌شود.


| اللهم کمک.

376 + 754

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷
  • ۰۱:۲۷
  • ۰ نظر
بسم الله

خب از آخر شروع می‌کنم، خداحافظ ماهِ خیلی بدرد بخور. خداحافظ ماهِ مَشتی. خداحافظ ماه دل و قلوه دادن معبود و بنده. خداحافظ ماهِ لذت‌های گُنده‌یِ فیروزه‌ای. خداحافظ ماهِ بیداری‌های اجباریِ به هر بهانه‌ای. خداحافظ ماهِ خوابیدن تا عصرهایِ آسودگی از افطاری داشتن. خداحافظ ماهِ شیطنت‌های خنده‌دارِ اسرارآمیز. خداحافظ ماهِ باید از بیداری برای درس خواندن استفاده می‌کردم ولی نکردم. خداحافظ ماهِ شرمنده کردن من. خداحافظ ماهِ خیلی قشنگ برای منِ خیلی زشت. اما،...
بیا برگردیم به عقب‌تر، به ماقبل خداحافظی. به لحظه‌ی دیدار. به اینکه چه فکر می‌کردم و چه شد. چه شد؟ هیچ. هیچ؟ نه از هیچ پایین‌تر. کاش دستِ‌کم هیچ برداشت می‌کردم. من محصول این ماهِ مزرعه‌ام را سوزاندم. بخشی‌اش را آتش زدم و بخشی‌اش را گذاشتم گوسفند‌های گرسنه‌ی دنیا، بخورند و یک آروغ هم پشتش بزنند به ریشِ من. منفی هیچ. بله. این برداشت من است. چیزی هم باید بگذارم وسط تا جبران خسارت شود. ولی، مگر من همینطور رهایت می‌کنم. بله، خدا جان، من را پوست کلفت‌تر از این حرف‌ها آفریدی. دیگر کَرم خودت بوده و فکر خودت. می‌دانم من برای وقت‌های سرگرمی‌ات، بنده‌ی باحالی هستم. با کارهایم می‌خندانمت. هِی این دیگر چه بشری‌ست می‌گویی و می‌خندی و هِی دختر داری اشتباه می‌زنی می‌گویی و حرص می‌خوری. می‌‌دانم، اما هم تو مَشتی‌تر از این حرفها هستی و هم من پرروتر هستم. پس بیا برگردیم به اولِ اولِ قصه. بیا برگردیم به دیدنِ دوباره‌ی روی‌ِ ماه خودت. بیا بگذار دوباره بخندانمت و کمی هم کاری کنم تا بگویی آفرین دختر. گل بزن. تو می‌توانی. بیا برگردیم به لحظه‌ی صدا زدنت. و جواب دادنت.
بیا برگردیم به لحظه‌یِ سلام.
سلام خدا جان.

376 + 751

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷
  • ۰۰:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. خسته؟ کمی. آن‌ها سرحال می‌گفتند برویم اما من روی تخت دراز کشیده بودم و با خنده می‌‌گفتم نه. خوابم می‌آید. می‌شود نرویم؟ اصلا این دختر دارد شوخی می‌کند. به سرش زده است. ساعت 6 صبح وقتی از روز قبلش نخوابیده‌‌ایم، برویم پیاده‌روی؟! تو یک خُلِ باحال با پیشنهاد‌های دوست‌ داشتنی هستی اما من خوابم می‌آید. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. اما راضی شدم. اما، رفتیم. کسی در خیابان نبود. ولیعصرِ خالی. ولیعصرِ خنک با خورشیدی که راحت به ما می‌رسید. ولیعصرِ بزرگ. شاید بزرگ نبود. شاید من بزرگ می‌دیدمش. رها بودم در پیاده‌روی‌ِ آن. می‌توانستم بدون اینکه نگران برخورد‌های تن به تنِ هراس‌انگیز باشم به آسمان نگاه کنم و قدم بردارم. حرف زدیم. درباره‌ی این روزهایمان. این روزهای گیج و عصبیِ دنیایمان. این روزهایِ به جنون جنسی دچار شده. این روزهایِ خسته. از راه‌حل‌ها حرف می‌زدیم. از چراها. از ای کاش‌ها. از دیوانه‌ بودن این قرن. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. مسیر اصلی را نرفتیم. پیچیدیم. به کوچه پس کوچه‌های خلوتِ پردرخت. خسته شدیم. ولی رفتیم. می‌رفتیم ولی نمی‌رسیدیم. بالاخره، رسیدیم. در آلاچیقی نشستیم. و دراز کشیدیم. و حرف زدیم. و آب‌پاش‌های پارک لاله حسابی خیسمان کرد. من را بیشتر. چون مقاومت نکردم. فرار نکردم. چقدر لذت بخش بود. چقدر لذت بخش بود آن خنکایِ آب در گرمایِ صبحِ 17 خرداد 1397. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار، ولی، لب‌خند‌های قشنگ می‌زدم و خودم را دوست داشتم.

376 + 745

  • ف .ن
  • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
  • ۰۰:۳۴
  • ۰ نظر
بسم الله

امشب بین درس خواندن و دعا خواندنِ قبل احیا گرفتن، می‌خواهم به خودم فکر کنم. شاید اینطور سال جدیدِ معنوی‌ام فیروزه‌ای‌تر رقم خورد.

376 + 739

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳ خرداد ۹۷
  • ۱۵:۳۵
  • ۰ نظر
بسم الله

می‌خندیدم. مثل آدم‌ِ مست که ناهشیاری‌اش پیداست، پیدا بود که پایم محکم به زمین نمی‌چسبد. پیدا بودم، که فقط می‌خندم. که فقط راه می‌‌روم. که فقط حرف نادرست آدم‌هایی را که اهل دل نیستند می‌شنوم و رد می‌شوم. که فقط دلم می‌خواهد از مردمِ همیشه رَونده، عکس‌های تکان‌خورده‌یِ تار شده بگیرم. که فقط به آمده‌های در دلم فکر کنم و به زود رفتن‌هایشان به جایِ قورت دادن غصه، اخم کنم. می‌خندیدم. مثلِ خودم. مثل دختری که از رقصیدن چادرش به هیجان می‌آید و دلش دست می‌خواهد. بچه که بودیم چه راحت دست همدیگر را می‌گرفتیم و حالا، چه راحت دست‌هایمان حسرت شده‌اند. می‌خندیدم. نرده‌های دانشگاه تهران برایم سوژه خوبی شده بود. و البته آن پسرِ غریب یا غریبه‌ای که آن سوتر نشسته بود و به نمی‌دانم چه آهنگی گوش می‌داد. از او هم عکس گرفتم. تار شد. خوب شد که تار شد. می‌خواستم بروم رو به رویش بایستم و بگویم که می‌خواهم از او عکس بگیرم، اما مگر چند بار شده که بتوانیم آدم باشیم و جنسیت‌ را کنار بگذاریم؟ می‌خواستم بروم اما نشستم. بی‌اجازه عکس تاری از او گرفتم. بی‌اجازه به عکسش لب‌خند زدم که اینقدر جذاب شده است. بی‌اجازه چه کارها که نمی‌کنم. مثلِ همین چند روزِ پیش، که بی‌اجازه نگاهت کردم.

376 + 733

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۰:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله
 
گفتم که به سال ۹۷ امید دارم. گفتم که خودش را قشنگ معرفی کرده. گفتم که انگار می‌خواهد برایم دلبری کند و در فهرست باحال‌ترین سال‌های زندگی‌ام جای بگیرد. گفتم که برای ساختنش می‌جنگم. نگفتم؟ گفتم. می‌گویم. خواهم‌گفت. سلام من را به ۹۷ برسانید و بگویید مثل ۹۶ آخرش را جشن خواهم گرفت.
 
 
+ حالم خوش نبود. غمی دیشب تق تق کرده بود و در را که باز کردم رنگ از رخم پرید. اما حالا خوبم. چشمهایم بازِ باز است و می‌خواهم بلند شوم. به درس و کار و ارائه ارتباط و خانه‌داری و دوست داشتن خودم بپردازم.

376 + 731

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۷:۱۱
  • ۰ نظر
بسم الله

در متروی آزادی به تئاترشهر نشسته بودم و به کلمه ها فکر می‌کردم. کلمه ها که گاهی مبهم بودنشان اذیتم می کند. گیجم می‌کند. تمرکزم را می‌گیرد، آنقدر که نمی‌توانستم پینگ پنگ بازی کنم و استاد فهمید. بچه ها فهمیدند. گیجم نکنید کلمه ها. سر به هوایم نکنید کلمه ها. آرام باشید و صریح. بیایید دوستانه خودتان را به من معرفی کنید.

376 + 729

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۲:۴۵
  • ۰ نظر
بسم الله

در مترو، به پریِ زاویه زیست و حریری به رنگ آبان گفتم خلاصه‌ی این دورهمی‌ها این شعر است؛ به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی‌ست.
خیلی حس‌ها و حرف‌ها دارم اما فقط می‌توانم بگویم خوشحالم. آرامم. حس کردم امروز را واقعا زندگی کردم. شکرا لله.

+ رعایت نیم‌فاصله. به یادِ جنابِ زلال. لب‌خند


376 + 727

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۰:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

وقتی استاد رهایت نمی کند و به سرویس خوابگاه نمی رسی،
وقتی تصمیم می گیری به مدت دو ساعت در دانشگاه بیکار نچرخی و خودت به خوابگاه بروی،
وقتی سوار تاکسی آزادی می شوی و با مترو به انقلاب می روی،
وقتی هندزفری قرمزت را می خری،
وقتی لا به لایِ کتاب ها و پیکسل ها و دفترها و آدم های کتابفروشی سوره مهر لب خند می زنی،
وقتی از کنار دانشگاه تهران آرام رد می شوی،
وقتی رو به روی ورودی دانشکده حقوق و علوم سیاسی اش، کنار نرده های ساختمان مرکزی می نشینی،
وقتی هوا خنک است،
وقتی برگ ها برایت می رقصند،
وقتی موسیقی اردیبهشت می گذاری و صدایش را بلند می کنی،
وقتی کتاب شعر پرواز 69 را باز می کنی و شعر می خوانی و شعر می خواند،
وقتی رهگذرهای آن حوالی شما دو تا را می بینند و موسیقی را می شنوند و کنجکاو تصویر روی کتاب شعرت می شوند،
وقتی حوالی سه راه شهید بهشتی زیر نم نم باران آهنگ زمزمه می کنی و از صدایت لذت می بری،
وقتی با هم این شعر را تکرار می کنید؛
تلاقی من و تو: این بهار بارانی،
وقتی می خندی،
وقتی با دوستت می خندی،
وقتی خودت هستی،
وقتی کنار یک انسانِ دیگر، با وجود تمام معبرهای زمین، خودت هستی،
یعنی امروزت را زندگی کردی.
یعنی امروزم را زندگی کردم.
همین.

| لب خند

376 + 726

  • ف .ن
  • شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۱:۲۰
  • ۰ نظر
بسم الله

اردیبهشت آمد.
برنامه اردیبهشتمان چه باشد؟
کارهای اردیبهشت گونه چیست؟
شاید، یک سلام دوباره به خودم.
به تمامِ خودم.
به همه ی خودی که نباید حتی در 31 فروردین جا بماند.
راستی 31 فروردین،
چه روز جالب و شادی شد.
جشن امضای کتاب شعرِ [پرواز 69 از شایان مصلح]
در خیابان انقلاب،
با جمعی از پرسپولیسی ها،
چه قدر خوش بودیم.

روزهای آرامش بخشمان بسیار.

| لب خند