بسم الله

دیشب وقتی نام «مامان هاجر» روی صفحه‌ی گوشی‌ام پیدا شد، به خودم گفتم نباید جواب بدهم. این صدای گرفته و بی‌حوصلگی را ببیند دلش می‌‌گیرد. نگران می‌شود. غصه می‌خورد. دوریم. و این دوری، دل‌ گرفتگی و نگرانی و غصه خوردنِ مادرها را سفت‌تر و بزرگ‌تر می‌کند. می‌خواستم جواب ندهم ولی نشد. اگر به یکی از هم‌اتاقی‌هایم زنگ می‌زد و می‌فهمید بیدارم و جواب نمی‌دهم ناراحت می‌شد. و غصه خوردن از سرِ بی‌خبری خیلی بهتر از ناراحت شدن بخاطر باخبری‌ست. حرف زدم. فهمید حالم خوب نیست. وسط حرف‌هایش با لحنی مادرانه گفت «غصه نخور. سختی می‌کشی الان، تا چند سال دیگه نتیجه‌ی مثبتش رو بگیری. امیدت به خدا باشه». امیدم به خدا هست. می‌دانم همه‌ی درها را نمی‌بندد. دیشب گذشت و امروز دری باز کرد. وقتی خواهرم تماس گرفت و گفت «مامان گفت دیشب حالت خوب نبوده. به من که می‌گی چت شده؟» چیزی نگفتم ولی خندیدیم. از چیزهای دیگر گفتیم و خندیدیم. از روی تخت بلند شدم. در آینه به خودم نگاه کردم و گفتم «خودت را داری، خدا هست، خانواده‌ات هم پشتت هستند. پس بس کن و به کارت ادامه بده.»