بسم الله

دیوانه وار از خواب بیدار می شوم. پایم مثل یک بمب به سقف تخت بالایی می خورد. خواب، هجوم، احاطه، کاری از دستم برنیامدن، همه من را دیوانه کرد و تنم را به بیرون از خواب پرت کردم. بیدارم. قلبم تند می تپد. اتاق تاریک است. کاش نزدیک صبح باشد. ساعت را نگاه می کنم. آه که چقدر رسیدن به صبح کِش آمده. سرم را با اندوه روی بالش می اندازم. باید گریه می کردم. به انتهای قسمت آخر سریال پایتخت رسیدم. ترانه ی محلی اش بالاخره نمک شد روی چشمهایم و گریه کردم. درد کشیدم و گریه کردم. چرا مثل دیوانه ها منتظر آمدن صبحم؟ ای صبح، کجایی؟!