376 + 577

  • ف .ن
  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶
  • ۱۸:۱۹
  • ۰ نظر
بسم الله

در کنار نهضت آزادی نقش افرادی مثل ابوالحسن بنی صدر در آن روزها قابل توجه است. بنی صدر در اولین روزهای پس از تسخیر لانه جاسوسی در حالی که به طور غیررسمی تبلیغات برای انتخابات ریاست جمهوری را آغاز کرده بود، با این اقدام همراهی می کرد. او در اولین موضع گیری در 15 آبان 1358، این حادثه را "عمل اعتراضی تمامی ملت" خواند، اما به محض رئیس جمهور شدن با استفاده از فضای ناشی از پیروزی در انتخابات و در حالی که حضرت امام دوران نقاهت پس از بستری شدن در بیمارستان را به دلیل عارضه ی قلبی می گذراندند، لحن شدیدی را بر ضد دانشجویان پیرو خط امام اتخاذ کرد. بنی صدر 10 روز پس از انتخابات گفت:
دانشجویان، خودکامه عمل می کنند و حکومت در حکومت به وجود آورده اند.

رازهای دهه شصت| صفحه 123

376 + 576

  • ف .ن
  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶
  • ۱۸:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

مهدی التاجر (بازرگان بحرینی) در این دیدار با اشاره به ملاقات های خود با شیخ زاید(حاکم امارات) و فهد(ولیعهد وقت عربستان) بر لزوم حمایت حاکمان عرب از ضدانقلاب تاکید کرده و هشدار داده بود:
عدم بازگشت سلطنت به ایران، افول حکام خلیج فارس را نزدیک تر خواهد کرد.

1. رازهای دهه شصت | صفحه 113

376 + 575

  • ف .ن
  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶
  • ۱۵:۲۹
  • ۰ نظر
بسم الله

شهید مطهری در خلال این دوره، اعضای این گروه ها را به گسترش تشکیلات برای مقابله با خطر سازمان منافقین توصیه می کردند، به گونه ای که به تعبیر محمدباقر ذوالقدر:
فکر تشکیل سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی از روی این ایده ای بود که شهید مطهری دادند وگرنه در حقیقت فکر می کردیم با آمدن امام و پیروزی انقلاب دیگر باید بساط را جمع کرد.

1. رازهای دهه شصت | صفحه 93

فکر می کنم هیچوقت بساط را نمی توان جمع کرد. تاریخ گردش تند گرفته و زمان اتفاق ها را محکم بر سرمان می کوبد. فکر می کنم در همین حالایِ حالا هم، باید یک تشکیلات از ریشه درست، و در تنه سالم و در شاخه و برگ ها جوان و پر بار، بسازیم.

376 + 574

  • ف .ن
  • جمعه ۲۰ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۲۸
  • ۰ نظر
بسم الله

بیشترینِ سپاهت، جوان است. رنگش، حالش، ذوقش، جانش، حرکتش، رفتارش، لبخندش، فکرش، چشمش، چشمش، چشمش. جوان است که سپاهِ تو را به حرکت در می آورد. جوان است که خون می شود در لوله ی تفنگ. که زَدَمِش، زدمش هایش نیرو می دهد به بقیه یِ سپاه. که امر می پذیرد. که کار می کند. که درست می کند. که جان می دهد. که جان می گیرد. که عشق را هیچ گاه از تنش بیرون نمی آورد. بیشترینِ سپاهت، جوان است. و حالا، جوان ها، باید قهرمان شوند. از نداشتن نترسند. از کمبود بغض نکنند و از ادا درآوردن آدم بزرگ ها دل نبازند. و حالا، جوان ها، باید قهرمان شوند. همانطور که همیشه بوده اند.

376 + 573

  • ف .ن
  • جمعه ۲۰ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

کم کم زبانمان باز می شود و می گوییم "یکی بیاد این اوضاعُ درست کنه".

376 + 572

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

کسی به من نگفت خانه مان اینجا نیست. خودم هم دیر فهمیدم. اما به تو همان اول می گویم. همان اول. اصلاً همین حالا می گویم. ببین. ریشه، من را ببین. خوب ببین. حواست را جمعِ من کن. اینجا...خانه یِ ما...نیست.

376 + 571

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۱۴
  • ۰ نظر
بسم الله

امروز، 21 سال و 1 ماه و 10 روزگی ام را گذراندم. دقیقه های پایانی اش است. "تا 21 سالگی" خودش یک صندوق پر از کلمه است. کلمه هایی که روی تکه کاغذهایی نوشته شده باشند. یا در نوارهایی ضبط شده باشند. شاید هم تصویر شده باشند و بین ورق های آلبومی قایم شده باشند. "تا 21 سالگی" را گذاشته ام کنار، تا به وقتش برایت بازش کنم. می خواهم این دقیقه های پایانیِ 1 ماه و 10 روزگیِ باقیش را، برایت از همان 1 ماه و 10 روزگیِ باقیش بگویم. زمان تولد امسالم که گذشت همه چیز انگار تغییر کرد. نه همه چیز، اما چند بخش اساسی. انگار روغن خوردند و به کار افتادند همان دستگاه های مهمِ خراب شده. از بعدِ ورود به 21 سالگی، شروع کردم به یادگیریِ درستِ داستان نویسی. به یادگیریِ درستِ خیاطی. به یادگیریِ درست زبان انگلیسی. به شناختنِ درستِ آدم های بزرگ(نه آدم بزرگ ها). به ارتباط برقرار کردن با سن های مختلف. از بچه های تازه دبستان رفته، تا نوجوان های تازه انتخاب رشته کرده و حتی مادرهایی که تازه از خواب بیدار شده اند و آمده اند کلاسِ رایگانِ طرح تابستانه. یک کارِ خوبِ لب خند دار. آن هم لب خندِ فیروزه ای. من همه ی این ها را شروع کردم و دارم پیش می برم. می خواهم بنویسم تا بگویم که من هم بودم. من هم آمده بودم روی زمین. من هم آدم ها و گیاهان و حیوان ها و زمین و ستاره ها را دیده ام. می خواهم لباس بدوزم تا به تن تو و هم سن هایت که دیدم با آرامشی که در چشم هایم بیشتر دیده می شود، تکیه بدهم به صندلی چوبی. می خواهم زبان دیگری یاد بگیرم تا بتوانم آن روزی که تغییر مکان دادم، بلد باشم حرفم را درست برسانم. می دانی؟ شاید هنوز ندانی، اینکه روی زمین، خیلی پیش می آید که - حتی از دهان خودت - حرفت درست منتقل نشود. دیگر چه برسد به دهانِ بقیه. یکی از بهانه هایِ لب خندِ من، این روزهای 21 سالگی را قشنگ می گذرانم. آنقدر که از خستگی هایش ذوق می کنم و به دوندگی هایش می خندم. این دقیقه های 21 سال و 1 ماه و 10 روزگیِ من، شاید در همه جایِ زمین همینقدر قشنگ نباشد. ممکن است جایی اشک باشد و جایی زانویِ بغل گرفته و جایی خون و...جایی جنگ. اصلا، قطعا همین طور است. ممکن را می گذارم کنار. قطعا همینقدر تفاوت در رنگِ لحظه ها وجود دارد. زمین، جای عجیبی ست، عجیب ترین اتفاق جهان. خوب بفهمش قبل اینکه ببلعدت.


**دقیقا 18 مرداد 1395 این پست را نوشته بودم. دیدنش قشنگ بود. لب خند.

376 + 570

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

زود به زود به خودت یادآوری کن که کارت چیست. بارت چیست. یارت کیست. این ها را ندانی، و یادت برود، مثل حالای من، از خودت دور می شوی. ببین ریشه، زود به زود به خودت برگرد. فاصله ات را با خودت کم کن. زیاد که شود جبرانش هم سخت می شود. از منِ حالا در آن گیر کرده، بشنو و قبول کن.

376 + 569

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۰۸
  • ۰ نظر
بسم الله

عمرم تا ماه مهر سال 1400 پُر است. جزئی تر بخواهی برایت بگویم می گویم تا تابستان 1396 کار دارم. تمام تابستان 1396 کار دارم. تا ماه مهر 1400 کار دارم. بعدش هم کار دارم. کلی تر بخواهم بگویم می گویم تا 1406 برنامه ام را تنظیم کرده ام. اما تو به این کلی ترِ حرفهایم توجه نکن. ببین، می گویم تا فلان حد از عمرم را با برنامه ها و کارهایم پُر کرده ام. هنوز نمی دانم واقعا پُر میشوم و از بار زیاد سنگین میشوم یا نه. اما برای تو، می دانم. تو سنگین می شوی. تو از همان روز اول زندگی ات برنامه داری. تو با برنامه رشد می کنی، بزرگ می شوی، پُر می شوی. ببین ریشه، من نمی گویم چه کاره شوی، فقط از تو یک چیز می خواهم و اینکه، عشق شوی. عشق شوی بروی در جانم. همین حالا، دلم خواست کمی بیایم عقب تر. عقب تر از قدِ رشید تفکرت. عقب تر می روم. تا همان زمانی که با نفسم نفس کشیدی. با نفست نفس کشیدم.

تو پیچیده در خود

و

من پیچیده در تو.

376 + 568

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

فکر می کنم خوشحالم. و از خداوند میخواهم یک ماه بعد وقتی نتایج انتخاب رشته آمد، خوشحال تر باشم. فرقی نمی کند در چه سنی بخواهی تحصیل علم کنی، همینکه بدانی از خودت و دنیایت چه می خواهی کافی ست. می خواهد در 18 سالگی باشد، یا 81 سالگی. شاید هم مثل من در 22 سال و 1 ماه و 8 روزگی.