376 + 700

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۲۱:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

از هر سو خبری می آید. قتل و غارت، تجاوز و گریه، تحریم و گرسنگی، نفرت و بمب، کینه و خنجر، داغ و داغ و داغ. اما، هنوز هم می توان در این هوای کثیفِ خونین، دوست داشتن را دوست داشت.

376 + 699

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۰۰:۳۲
  • ۰ نظر
بسم الله

شبی نوشتم که اتاقی ست و چراغی. ساعت مشخصی که چراغ اتاقی روشن می شود و دختری پشت پنجره اش می نوازد. و او، در کوچه، در تاریکی اش، بی صدا، نگاه بود به آن پنجره، به آن چراغ، به آن نوا، و به آن دختر.
حالا، در ساختمانی زندگی میکنم که پنجره ی اتاقم باز می شود به کوچه ای فرعی. به ساختمانی که می تواند کسی را در تاریکی اش پنهان کند. به منی که آسان، دیده می شوم.
اما، فاصله است. بین آن قصه ای که نیمه های شب نوشته شد، و منی که اینجایم. من نمی نوازم. و او هم، در تاریکی کوچه نیست.

376 + 698

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶
  • ۱۹:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

آرام آرام باید به خود نزدیک شد.

376 + 697

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶
  • ۱۸:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

معنا، مهم ترین تکلیف ماست روی زمین. معنا بخشیدن کار ماست‌. بار روی دوش ماست. سنگین است ولی باید حملش کنیم. نکنیم چه کنیم؟ اصلا مگر میشود بدون معنا زندگی کرد؟ اصلا تا چقدر میتوانی برای قطره هایِ باران بی معنا پشت پنجره بایستی؟ یک روز بالاخره دلت را میزند. معنا میخواهی. یک دلتنگی برای بارانی که ببارد و تو برای یاری و یادی زیر قطره هایش راه بروی. معنا نمک است‌. غذا بدون نمک چقدر نچسب است؟ همانقدر و بیشتر از آن، زندگی بی معنا نچسب و حال به هم زن است. به اندازه ی غذای بدون نمکِ خودم پز، معنا ندارم و حال به هم زنم. چقدر تکلیفم را بد انجام داده ام. معنا، درس گُنده ی زندگی که با ۹/۷۵ نتوانستم این ترم پاسش کنم. آیا زمانی دارم تا ترم بعد بردارمش؟

376 + 696

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶
  • ۰۴:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

روزهایی می آید که انگار کن در هوا سم ریخته اند. مسموم میشوی و گیج. گیج میشوی و مبهوت. مبهوت حالی که نمیدانی چرا. شاید هم مبهوت چراییِ حالی که دوستش داری و نداری. شاید هم مبهوت دوست داشتنی که اصلا قواعدش در سرت تنظیم نیست و هیچ در  هیچ از آن سردرنمی آوری‌. خلاصه ی کلام گیجِ حالی میشوی که فقط یک نفر میفهمدت و اصلا گیج تر میشوی چون فقط یک نفر میفهمدت. چرا؟ چرا در این دنیا حالی باید باشد که فقط یک نفر بفهمدت؟ اینقدر جفت و تک و تنها و خلوت آلود و تنگ و رازگونه و مُهر و موم شده! اینقدر عجیب و دست نیافتنی! یعنی واقعا اینقدر دلپذیرِ تلخ مزه؟ لابد همینقدر خب‌. خداست دیگر. دلش خواست دو نفری بسازد و بیاورد روی زمین تا غایتِ زیبایی موجود در کهکشان ها را معنا کنند. همین عشق و دلتنگیِ در پسِ عشق را‌. همین عشق و گیجیِ لحظه های خواستن و نرسیدن را‌. همین عشق و لب خند پس از رسیدن را.
السلام علیک ایها الهمدم

376 + 695

  • ف .ن
  • شنبه ۹ دی ۹۶
  • ۲۳:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله

انگار کن، که آرامش قبل طوفانم.
یک خنکای سکوتی درونم حس میکنم. عجیب و غم انگیز.
انگار کن، که بارانی در راه است،
از عمق چشمانم.

376 + 694

  • ف .ن
  • شنبه ۹ دی ۹۶
  • ۲۳:۵۶
  • ۰ نظر
بسم الله

جایی خواندم نوشته بود قرن دیوانه ی بیست و یکم.
عجب صفتی...

376 + 693

  • ف .ن
  • شنبه ۹ دی ۹۶
  • ۱۹:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله
تجمعاتی در نقاطی از کشور شده است. گرانی، سهم اصلی و بزرگ فریاد مردم است. آری فریاد. آنها فریاد می زنند که وزن بار روی دوششان تکمیل شده است. دیگر تحمل وزن اضافی را ندارند. بنزین و مواد غذایی و نان و آب ما گران شود؟ وامصیبتا. دیگر چطور می شود زندگی کرد؟ این سوال اصلی این روزهای ماست. دیگر چطور می شود این حجم اضافیِ ناشایست و کریه چهره و زهر مزه را تحمل کرد و دم نزد؟ و حتی با آن کنار آمد و زندگی کرد؟ وای بر ما. وای بر ما اگر سکوت کنیم. اگر خانه های سر به فلک کشیده ی چسبیدگان به میزهای کشوری را ببینیم و هنوز با خود فکر کنیم  که آنها غم ما را دارند. وای بر ما اگر چشم ببندیم به دست برد زدن های فامیلی جیب گُنده های این سرزمین که انگار سیری ندارند. انگار هیچ سمی نیست که ریشه ی این آفت ها را بخشکاند. اما می دانم که هست. هنوز هست. مردم. بلند شدن. چشم نبستن. گوش تیز کردن. دهان باز کردن و با مشت محکم، عدالت خداوند را پای این میز محاکمه فراخواندن. هنوز ما هستیم و باید باشیم. سم شویم. زهرآگین و کُشنده تا بخشکانیم و بسوزانیم ریشه ی آفت های زمین های دلمان، ایمانمان و شرفمان را. وای بر ما، اگر ساکت بمانیم. خانه را باید نجات داد. باید بلند شد و نجات داد.


376 + 692

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶
  • ۲۱:۳۷
  • ۰ نظر
بسم الله

فرقی ندارد کجا باشی. وقتی که باید اندوه سراغت بیاید، می آید. فرقی ندارد کجا هستم. اندوهگینم.

376 + 691

  • ف .ن
  • يكشنبه ۵ آذر ۹۶
  • ۲۰:۲۹
  • ۰ نظر
بسم الله

در پاییز، باید باشی.
وقتی باشی، برگ ها با خیال آسوده تری روی زمین می افتند. وقتی باشی، پرنده ها، آهسته تر به فکر مهاجرت می افتند. وقتی باشی، پالتوهای گرم، دیرتر از کمدها بیرون می آیند و دستکش های سیاه در کیف ها جا می مانند. وقتی باشی، اصلاً هوای سرد و پر سوزِ دهکده در نظرم پررنگ نمی شود. اصلاً به فکر ها کردن دست هایم نمی افتم. اصلاً، می دانی اصل قصه ی این پاییز چیست؟ وقتی باشی، پاییز هم کمتر غم انگیز است. خودش گفت. گفت با هم راه بروید. دست های همدیگر را بگیرید. به چشم های هم نگاه کنید و گرم شوید. خودش گفت. گفت با هم آهنگ بخوانید وقتی دارید خیابان ولیعصر را با پاهایتان وجب می کنید. ولیعصر! راستی، یادت هست که ولیعصر طولانی ترین خیابان خاورمیانه است؟ او می دانست روزی ما انتخابش خواهیم کرد برای دست هایمان. می دانست و خودش را کشید. کشید و کشید تا طولانی ترین خیابان شد. تا ما بیشتر گرمِ دلگرمی هایمان شویم. در این پاییز. در این پاییز سرد. در این وقتی که دستکش های سیاه، دوست نداشتنی ترین گرم کُن های دنیاست برایم. برای منی که در پاییزم، باید باشی.