376 + 567

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

میخواستم آخر این هفته را در مشهد با شادیِ تولد امام رضا علیه السلام بگذرانم،
اما قرار است در شهر خودم سیاه بپوشم و در غم از دست دادن پسر عمه ی 29 ساله ام گریه کنم.
فاصله ی شادی و غم هیچ است. چه دنیایِ عجیبی.

امضا
لب ـی که خندان نیست.

376 + 566

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

باران بارید.(این هم نشانه اش)
با شدت.
کوتاه بود ولی خوشحال شدیم.
و زندگی پر از لحظه های کوتاه شگفت انگیز است.
که نباید پشت پنجره ی بسته بمانند.
پنجره را باز کردم.
خنکایِ هوای بارانی و قطره های باران، به صورتم می خوردند و من،
به حضورش ایمان آوردم.


376 + 565

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶
  • ۱۸:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبُد از جوانیش یک روز شاد


+ شاهنامه فردوسی | آغاز کتاب | بخش 9 | داستان دقیقیِ شاعر

376 + 564

  • ف .ن
  • يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۱۶
  • ۰ نظر
بسم الله

به باران نیاز داریم. برای اتمام جنجال ها. برای جلوگیری از نابودی. برای دوباره مهربان شدن. سخت دعا می کنم برای دوباره نشان دادن سخاوت آسمان. سخت دعا کنید. لطفا.

376 + 563

  • ف .ن
  • يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

بین دنبال کنندگان این وبلاگ، اگر کسی اهل ورزش است لطفا پیام بدهد. سوال مهمی دارم.

376 + 562

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

اگر می خواهید بدانید چرا باید در این فرصت زندگی روی زمین، برای هر کاری، هدفی داشته باشیم انیمیشن Piano Forest را ببینید.

376 + 561

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

دوست دارم نام آهنگ Tenderness از Peter Kater را آهنگ آفرینش بگذارم. وقتی فهمیدم این نام بهترین انتخاب است که روی پله ی جلوی خانه، دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم. ابرهای سیاهی که سفیدها را به دوردست ها پرت می کردند. نمی دانم به آسمان کدام سرزمین. شاخه های پر برگ درخت ها که تکان می خوردند. انگشت هایم که روی پیانویِ پنبه ای ابرها، می نواخت. وقتی فهمیدم این نام بهترین انتخاب است که روی پله ی جلوی خانه، دراز کشیده و خودم را به دست باد سپرده بودم و فکر می کردم چقدر خوشحالم  که می توانم جهان را ببینم و لمس کنم.

376 + 560

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۵۰
  • ۰ نظر
بسم الله

جوان ها به اعتماد نیاز دارند. به تصمیم گیری های بزرگ و تلاش پر از اشتیاق و نگاه کردن به پشتشان. نگاه کنند و ببینند تعدادی آدم غریبه و آشنا، با چشم های خندان، مصمم و دعاگو، حامی شان هستند. جوان ها، جوانه اند. آب کافی و نور خوب و خاک درست نداشته باشند بسته می مانند. رشد نیافته ترین موجودِ عالم می شوند. جوانِ بسته، از ته سیگارهای کف خیابان هم بی مصرف تر است. اعتماد، به قدرتِ جوانِ جوان، به ذهن بزرگش، به دست های در حرکتش، به نگاهِ کنجکاوش، به قلب سر از پا نشناخته اش، بزرگ ترین کاری ست که یک آدم بزرگ می تواند انجام دهد. از دیشب تا به حالا، همین حالایِ حالا، که با چند کلامِ تیز، داشتند جوانه یِ من را اذیت می کردند، در فکر این هستم که جوانم. به اعتماد نیاز دارم. به چشم های خندان و مصمم و دعاگو، اما اگر نباشد، چه اتفاقی می افتد؟ قصه تمام می شود؟ جوانه ام به کل بسته می ماند؟ خم می شود؟ فکر می کردم چنین می شود ولی از زمانی که با یکی از دوستانم حرف زدم، با ماهی قرمزِ این دنیای تق تقی، فهمیدم هنوز هیچ چیز عوض نشده. من همان دختر مبارزِ شهرم. همان آدم عجیبِ خاندان. همان مسئله یِ سربسته یِ خانواده. همان آهنربایِ کم جذابِ دوستان. همان تلاش گری که تلاش را به شکل فانوس می سازد و روی طاقچه ی خانه می گذارد. ماهی قرمز گفت بجنگ تو، و من سراپا تصمیم، آخرین حرفهای نزده ام را در قالب پیامی نوشتم و به تلگرامشان فرستادم. من جواب بی اعتمادی را با خبرهای خوب می دهم. نگاه های سست به من، روزی شگفت زده می شوند. به نیروی بزرگ خداوند که در قلب تک تک جوان هایِ تلاش گر، حضور دارد ایمان دارم.

376 + 559

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
  • ۰۷:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

دیدن طلوع خورشید، نه از پشت کوه، از پشت دیوار. همینقدر پایین. همینقدر صمیمی. لب خند.

376 + 558

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

پشت میز که می نشینم و مقابل کامپیوتر، احساس می کنم دیگر نمی توانم فیلسوف شوم. اما دقیقه ای قبلش، درست زیر آسمان، وقتی که داشتم به ماه نگاه می کردم، ستارگان پیدایِ بالای سرم را با حجم سیاهی آسمانِ شب در نمایشگر چشمهایم جای می دادم، درست همان موقع، می توانستم فریاد بزنم و بگویم من یک فیلسوفم. من یک دانشمندم. من یک کهکشان شناسم. من یک انسانم که بالاخره پی برده ام چقدر جهان عظیم است و چقدر خداوند ناشناخته. درست همان موقع، داشتم فکر می کردم آیا ماه می داند کسی روی زمین، دارد با عشق نگاهش می کند؟ یا آن ابر کمرنگِ پراکنده، آینه ای داشت تا خودش را در آن ببیند و متوجه شود که چه شکلی شده است؟ حتی ستارگان! ستارگان؟ آه، درباره ی آن ها اصلا نمی توانم فکر کنم. عجیبند. عجیبند. خیلی عجیب. راستش را بخواهید زده است به سرم. اما خوب است که زده است به سرم. اصلا دلم می خواهد همیشه یِ خدا، سرم حالی به حالی باشد و نباشم یک انسانِ معمولیِ متمدن. می دانید، خیلی دلم می خواهد یک کهکشان شناسِ خل و چل بشوم. از آن ها که در عین دیوانگی، کارشان را خوب بلدند. اما از طرفی هم دلم می خواهد کهکشان شناسی بشوم که عینکش را روی چشم هایش با جدیت مرتب می کند و زیرِ آسمانِ شب، به ماه نگاه می کند و با تحکم می گوید; الان وقت دلبری کردن نیست، دارم چاله چوله هایت را بررسی می کنم. و ثانیه ای بعد شانه هایش بیفتد و با درماندگی بگوید; من را کُشتی. چرا اینقدر دوست داشتنی هستی؟ بعد یادش بیاید که این ماه، ماهِ خداوند است و جیغ بزند و بگوید; جانانِ من، روزی میرسد که من تو را بشناسم؟

آه، می فهمم که اصلا پشت این میز و مقابلِ این کامیپوتر، اصلا فیلسوف نشدم. اصلا کهکشان شناس نشدم. خودم حالیم شده است که شده ام یک عشقِ کهکشانِ زِپِرتی. وای خداوندِ جان، من اگر کوچک و بزرگِ آفریده هایت را نفهمم و نبینم، وقتی زمین را ترک کنم و بیایم به دنیایِ بعدِ آسمان، گله ها دارم که بگویم برایت. بله، گله ها دارم. نق می زنم. غُر می زنم. بنده یِ نق نقویِ کهکشان شناسی که نشده، دوست داری؟

راستی، من می دانم که بعدِ آسمان، دنیایِ دیگری ست. دوست دارم ببینمش. کی درهای آسمان را باز می کنی؟ فقط من هنوز سفینه ای ندارم.


نوشته شده در  جمعه نوزدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 22:31  توسط ف.ن