376 + 787

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷
  • ۰۴:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

هر دو پشت میز نشسته بودیم. دست‌های من زیر میز بود وقتی که داشتم تک تک ناخن‌های بلندم را در گوشت دستم فرو می‌کردم و دست‌های تو روی میز بود وقتی که فنجان چایت را بغل گرفته بودی و به بخارش نگاه می‌کردی. بخار چای. بخار چای. بخار چای. هیچ‌وقت، حتی وقتی که داشتم با دامن قرمز گل‌گلیِ چین‌دارِ کوتاه دنبال خرگوش دایی می‌دویدم و منتظر بودم تا صدایم کنند و بگویند بیا شمع‌ ۵ سالگی‌ات را فوت کن و به حسابِ آدم‌بزرگ‌ها غافلگیر شوم، فکر نمی‌کردم که روزی به بخار چای حسادت کنم. من می‌دانستم قرار است برایم تولد بگیرند و حالا هم می‌دانم قرار است تا آخر به فنجانت نگاه کنی و بعد لب‌هایت را تکان بدهی و خدا را به حافظ بچسبانی و با کافه‌دار حساب کنی و بروی. هر دو پشت میز نشسته بودیم. هر دوهای زیادی پشت میز نشستند و می‌نشینند و خواهند نشست، اما کاش بدانند خدا آنقدر که آن‌ها تمایل دارند مشتاق حافظ نیست!

#کنج‌کافه‌‌نشین

376 + 786

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷
  • ۲۰:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

کار کردن در مسیر علاقه و تواناییت، هم‌اندازه‌ی اکسیژن واجب است.

376 + 785

  • ف .ن
  • شنبه ۱۰ شهریور ۹۷
  • ۰۳:۱۴
  • ۰ نظر
بسم الله

امشب بهم گفته شد من خیلی عقبم، نه از کسی، از تواناییِ خودم. و من حالا لب‌خندم چون به خودم برگشتم. هنوز به قدرت کلمات شک دارید؟ من که شک نداشتم. و ایمان هم دارم که بعضی آدمها فقط باید برایت حرف بزنند. یک کلمه از آن‌ها می‌شود ده قدم رو به جلو در زندگی‌ات. و شکر خداوندی را که کلمات را آفرید و بعضی آدمها را.

| لب‌خند

376 + 784

  • ف .ن
  • شنبه ۳ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۳۶
  • ۰ نظر

بسم الله


مثل نئو وقتی که در آن ایستگاه قطار زیرزمینی گیر کرده بود، گیر کردم. نه راهِ پس. نه راهِ پیش. و من چه مشتاقانه به پیش رفتن فکر می‌کنم و نمی‌شود.


| اللهم کمک.

376 + 783

  • ف .ن
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷
  • ۲۳:۱۶
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی‌ آدم‌ها را وقتی می‌بینی به یاد آهنگ‌هایی می‌افتی. مثلا ممکن است وقتی نوشته‌های یک بلاگر را که می‌خوانی به یاد شهرام شب‌پره بیفتی و یکی دیگر به یاد یاس و یکی دیگر به یاد محسن چاوشی و یکی دیگر به یاد حامد زمانی و یکی دیگر به یاد انریکه و یکی دیگر به یاد علیرضا قربانی و یکی دیگر به یاد جنیفر لوپز و ...
تا به حال به خودم فکر نکرده‌ام. راستش تا به حال به هیچ‌کس فکر نکرده‌ام. فقط امشب یکهو در وبلاگ آقای رایمون فهمیدم کامل و نوشته‌هایش شبیه آهنگ‌های مهدی یراحی هستند. آن موسیقی و فضایش. آن شعر و قصه‌اش. به خودش هنوز نگفته‌ام البته :)
حالا به نظرتان من شبیه کدامم؟

376 + 782

  • ف .ن
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷
  • ۰۱:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله


امشب در گزارشی از یک نجات یافته از اعتیاد، جمله‌ی جذابی شنیدم. جمله‌ای که خودم را به خودم یادآوری کرد. که من در برابر سختی‌ها غولم. غول مهربانی که مشکل را با یک دستم عقب می‌رانم و فرمان ایست می‌دهم و می‌گویم صبر کن حاجی. داری تند می‌روی. «با بد کسی درافتادی».

376 + 781

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۲۲:۱۰
  • ۰ نظر

بسم الله


دلم می‌خواهد کلمات صدادار بنویسم. هر چه بیشتر از خودم روی زمین یادگاری بگذارم، خیالم راحت‌تر است.

376 + 780

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۰۳:۰۵
  • ۰ نظر

بسم الله


برای عید قشنگِ غدیر، رختِ تنم آماده است. اما رختِ جانم؟ نه.

376 + 779

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله


برای جبران همه‌ی کلماتی که در طی این بیست‌وسه سال به آدم‌ها نگفته‌ام، می‌خواهم با تو حرف بزنم. من یک دیکتاتورم. یک خودخواه. اما کسی که برایت غذا بپزد و لباس‌هایت را بشوید و موهایت را شانه بزند و بند کفش‌هایت را ببندد و کیف مدرسه‌ات را به دوشت بیندازد و قصه‌های ماجراجویانه‌ی هیجان‌انگیز بگوید و باهات فوتبال ببیند و برای قرمز و آبی کل‌کل کند و روی صورتت نقش پرچم ایران بکشد و دیوار اتاقت را پر از عکس آدم‌های مورد علاقه‌ات کند و پابه پایت فیلم ببیند و با بالشت به جانت بیفتد و حرکت‌های رزمی رویت پیاده کند و شب ها با تو ماه را رصد کند و سر به سرِ ستاره‌ها بگذارد و بوی تک تکِ بلوز‌ها و تی‌شرت‌هایت را نفس بکشد و چشم‌هایت را بسته و باز، ببوسد و «بزن قدش» اصلی‌ترین و رایج‌ترین رفتارش با تو باشد، آیا واقعا دیکتاتور است؟

376 + 778

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله


در زندگی‌ام تا به این سن نتوانسته‌ام الکی از کسی یا چیزی تعریف کنم. اگر در زمان پادشاهان باستان بودم و می‌گفتند کلامی در وصف و مدح پادشاه بگو تا زنده بمانی می‌گفتم این چشم و زبان و دست و پا برای شما. هر کاری می‌خواهید بکنید. از من این ادا و اطوارها بیرون نمی‌آید. چاپلوسی بلد نیستم که اگر بلد بودم با آموزشگاه زبان شهرم فسخ قرارداد نمی‌کردم در ماه اول. حتی وقتی یک ماه بدون حقوق هم باید آنجا می‌ماندم تا قرارداد فسخ شود. اگر بلد بودم من را دختری مغرور نمی‌دیدند. اگر بلد بودم شوهرخواهرم از من بدش نمی‌آمد و کنایه بارم نمی‌کرد. اگر بلد بودم پول درآوردن اینقدر برایم سخت نمی‌شد. اگر بلد بودم مادرم به اینکه من کم حرف و سرد هستم و سطح روابط اجتماعی‌ام پایین است گیر نمی‌داد. اگر بلد بودم دوستان مدرسه‌ام را بیشتر می‌دیدم و حرف می‌زدم. اگر بلد بودم می‌گذاشتم کلماتی را که برایت نوشته‌ام بخوانی نه اینکه همه را حذف یا پنهان و یا با آب خنک نیمه‌شبانه‌ام قورت دهم. اگر بلد بودم اتاق تاریک و دهان بسته و هندزفری را بیشتر از هر چیزی دوست نمی‌داشتم. اگر بلد بودم ...