376 + 767

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۲ مرداد ۹۷
  • ۱۸:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله


گفت تصادفی نمی‌میرم و این فیلم را ببین.

می‌گویم من یک قصه‌ام و این فیلم را ببینید.

«ماهی بزرگ»


فیلم ماهی بزرگ را می‌گویم. شاید تا به حال فیلمی پیدا نکرده باشم که اینقدر واضح من را برای بقیه توضیح بدهد. همان منی که قصه می‌گوید و زندگی‌اش هم قصه‌ است. آدم‌هایی قصه‌هایش را باور نمی‌کنند و آدم‌هایی باور می‌کنند. قبل این فیلم نمی‌خواستم قصه‌ی خودم را بگویم و می‌خواستم با خودم دفن شود. اما، بعد این فیلم می‌خواهم بنویسم. بگویم. اصلا ما روی زمین آمده‌ایم که قصه‌هایمان را برای همدیگر روایت کنیم. لب‌خند

376 + 766

  • ف .ن
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
  • ۱۵:۲۵
  • ۰ نظر

بسم الله


حالتان بد است، حالتان خوب است، حالتان اصلا در شبکه موجود نیست، حال به حال شده‌اید. اصلا عیبی ندارد.

بیایید روی آهنگ Anthony Gonzalez & Gael García Bernal - Un Poco Loco بزنید و در موزیک پلیرتان پخش کنید. لب‌خند خواهید زد.

البته بعدش حتما انیمیشن  Coco را هم ببینید.


376 + 765

  • ف .ن
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
  • ۰۴:۲۱

بسم الله


بیایید لطفی کنید در حقم و فقط از طریق تماس با من باهام حرف بزنید. حتی نظرتان درباره‌ی هر پست را هم آنجا بگویید. به منی که کامنت تایید نمی‌کنم رحم کنید. متشکرم. لب‌خند :)

376 + 764

  • ف .ن
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
  • ۰۳:۴۳
  • ۰ نظر

بسم الله


وقتی زلزله می‌آید من می‌روم، از حالت عادی به وضعیت قرمز. و در چنین وضعیتی فقط دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم و بیدار باشم. یعنی باید با کسی حرف بزنم و بیدار باشم. درغیر اینصورت من به خونِ غلیظ مبتلا می‌شوم. خون غلیظ چه بلایی سرِ صاحبِ آن جسم می‌آورد؟

376 + 763

  • ف .ن
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
  • ۰۱:۴۶
  • ۰ نظر

بسم الله


دیوار آشپزخانه سیاه شده است. درست بالای اجاق گاز. دستمال می‌گیرم و به جانش می‌افتم. می‌سابم. سخت و محکم‌ و عرق‌ریزان. پاک نمی‌شود. کاردی را که همیشه با آن برای تو سیب پوست می‌کتدم برمی‌دارم. بوی تو را می‌دهد. بوی گوشتت که خراشید و شکافت و درید و پاره کرد. کارد را روی گچ دیوار می‌کشم. سخت و محکم و عرق‌ریزان. گچ فریاد نمی‌کشد. خراشیده می‌شود و لایه لایه از جانش کم. دست‌بردار نیستم. باید سیاهی دیوار برود. چاله عمیقی روی دیوار درست در مرکز سیاهی ایجاد می‌شود. می‌خندم. بلند. مثل وقتی که دکتر گفت برای همیشه نابینا شده‌ام.

376 + 761

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر

بسم الله


خیلی وقت است به تو فکر نمی‌کنم. شاید بخاطر این است که تصمیم بگیرم اصلا وارد راهی نشوم که تو نعمت درونش باشی. شاید بخاطر این است که با خودم لج کرده‌ام. شاید هم بخاطر این است که تو به من فکر نمی‌کنی. خیلی وقت است به تو فکر نمی‌کنم اما خیلی وقت هم است که به خودم فکر نکرده‌ام. من و تو، فرقی نداریم با هم. تو از درونِ من بیرون می‌آیی و من درونِ تو رشد می‌کنم. ریشه‌ی جوانِ من، این روزها، آواز نمی‌خوانم. کلمه، کلمه، کلمه، کلمه، خرج نمی‌کنم روی کاغذ و صفحه‌ی اینترنتی‌ام. کتاب در دست‌هایم عرق نمی‌ریزد. و خداوند هم زمزمه‌ای نمی‌کند اصلا. اصلا؟! نه اینقدر ناجوانمردانه هم نباید فکر کنم. و خداوند هم زمزمه‌ای نمی‌کند، گاهی. گاهی قهر من و گاهی قهر او. حالا، همین حالا یکهو تمام این خیلی وقت را تصور کردم. و می‌دانی چه دیدم؟ فاجعه. فاجعه‌ای اتمی. هیروشیمایی شده‌ام که شیطان بزرگ، ...

خیلی وقت است به تو فکر نمی‌کنم. و حالا فهمیدم که خیلی وقت است در من شهری نابود شده. شهری بزرگ و زیبا. اما خیالت راحت باشد. ژاپن هنوز سرِپاست.

376 + 760

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷
  • ۱۵:۵۲
  • ۰ نظر

بسم الله


از قالی خانه عکس گرفتم. سیاه و سفیدش کردم. خیره شدم. هنوز جان داشت. شاخه و برگ‌ها پرنده شده بودند.

در حال پرواز

در حال پرواز

در حال پرواز


376 + 759

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۷ مرداد ۹۷
  • ۲۳:۳۵
  • ۰ نظر
بسم الله

خارها به ما نزدیک می‌شوند. و تو چه می‌دانی خار چیست؟

376 + 758

  • ف .ن
  • شنبه ۳۰ تیر ۹۷
  • ۲۲:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

376 + 757

  • ف .ن
  • جمعه ۲۲ تیر ۹۷
  • ۱۷:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

به نظرم edited یک کلمه نیست. یک داستانِ بلند است.