376 + 557

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۴۷
  • ۰ نظر
بسم الله

چقدر خوب است که ساختار این جهان اینقدر پیچیده و بهم پیوسته است. پیچیدگی اش را دوست دارم. من ندانم که روی تصمیم کسی آن سویِ خاک اثر گذاشته ام را دوست دارم. تو ندانی روی انگیزه یِ منِ فرسنگ ها دور از تو اثر گذاشته ای را دوست دارم. اصلا انگار شیفته ی این ارتباط پیچیده ی زمین شده ام. زمین و زمان. این نفهمیدن هایِ مثبت. حتی این نفهمیدن های منفی. این لحظه لحظه روح داشتن زندگی. این روحِ ثانیه ی بیست و دوم و دقیقه ی چهل و هشتم و ساعتِ چهار عصرِ یک روز زمستانیِ نوشته یِ یک مرد جوان که می آید درونت. می نشیند روی قلبت و با یک فشار همانند دستگاه شوک، ضربانِ کند شده ی انگیزه و تلاشت را محکم و قدرتمند می کند. این ندانسته اثر را دوست دارم. این من به تو وصل باشم و تو به او و او به یکی دیگر و تشکیل حلقه جان دارِ زمین را دوست دارم. چقدر خوب است که ساختار این جهان دست خداوند است، این بزرگترین ناشناخته ی جهان. حالا می فهمم مزه ی دوست داشتنی این پیوستگی و ارتباطِ عجیب انسان ها و موجودات و ریز ذرات هم، از کجاست؟

تو،

خالقِ آنی.


نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۵ساعت 17:8  توسط ف.ن 

376 + 556

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

چه کسی گفته که نباید از رویاها حرف زد؟ رویا می تواند آنقدر بزرگ باشد که در ذهن هیچ جستجوگری نگنجد و یا آنقدر کوچک که کودکی به آن بخندد. رویا را نباید در لا به لایِ نرمیِ پتو خفه کرد. رویا را نباید پشت دندان های چفت شده گذاشت و نباید حواس قلب را برای لمسش، پرت کرد. رویا اینجاست. پیشِ من، درون دست هایم، روی بندِ اول انگشت بزرگه ام نشسته و دارد قِل می خورد تا کفِ دستم جا خوش کند. رویا اینجاست. پیشِ من، به تار به تار موهایم نگاه می کند و می گوید نباید برای هیچ سپید شوند. رویا اینجاست. پیشِ من، پایین پیراهنم را گرفته و مثل کودکِ بازیگوشی می کشد و می خواهد به دنبالش بروم. رویا اینجاست، در سرم، چشمم، گوشم، دهانم، قلبم، نفسم، پاهایم، دست هایم. رویا اینجاست، زیر پوستم دارد تکثیر می شود، تا رنگ عوض کند. تا رنگِ جهانم را عوض کند. تا من بشوم سپیدبختِ سپیدپوشِ یک مزرعه یِ فیروزه ای. چه کسی گفته که باید رویاها را جار زد؟ رویا، عاشق است. و من معشوقش. من هم عاشقم، و اویِ درونِ رویایم، معشوق. پس باید رویا جدی و صبور و محکم، همیشه، زمزمه کند گام برداشتن را. رویا زمزمه می کند; گام بردار.


نوشته شده در  سه شنبه دوم آذر ۱۳۹۵ساعت 0:16  توسط ف.ن 

376 + 555

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۳۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من دختر سرزمین پر از درختم. حیاط خانه مان تا جایی که حافظه ام کش می آید پر از درخت بوده. بچگی هایم احساس دوستی چندانی با آن ها نداشته ام. می ترساندنم. جرئت شب تنها حتی روی سکوی خانه هم رفتن، نداشته ام. تکان خوردنشان، صحبت کردنشان، سکوتشان، رقص و پایکوبی شان، عزایشان، همه برایم ترسناک بود. حالا چیزهایی تغییر کرده. می گویند نزدیک است ظرف بیست و یک سالگی ام پر شود. می گویند قدت از پدر و مادرت هم بلندتر شده. می گویند حرف به کرسی نشاندن هایت هم دارد عالم گیر می شود. می گویند وقت تصمیم گیری ست. تصمیم گرفته ام. مثلا شبیه درخت ها بهار که شد زنده شوم. مثلا شبیه درخت ها بهار که شد شکوفه بدهم. صورتی؟ صورتی. روی پیراهنم؟ روی پیراهنم. مثلا درخت شوم. آری خودِ درخت شوم. ریشه ام را در خاک محکم کنم. قد راست کنم. بلند شوم. سایه باشم. تنه باشم. برگ بدهم. نفس بدهم. با صبوری بازی پر سروصدای بچه ها را روی شانه هایم تماشا کنم. خودم را برای قرار عاشقانه ی پسر مو سیاهِ شهر با دخترِ پیراهن سبز مخملی همان خانه ی تهِ کوچه یِ نرگس ها، آماده کنم و برگ هایم را فرش دلدادگی شان کنم و در انتخاب تاریخ عقدشان مشارکت کنم. مثلا درخت شوم. همان درخت قصه گویِ مشهور شهر که از سراسر زمین برای دیدنش می آیند و او فقط، او فقط وقتی قصه می گوید که سربازِ پوتین به پایِ نگهبانِ شهر درخواست می کند. این را همه فهمیده اند. می شنوم که در شهر صدا به صدا می گوید خانه ی سرباز پوتین به پایِ نگهبان شهر کجاست؟


نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 16:50  توسط ف.ن

376 + 554

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۵:۴۴
  • ۰ نظر
بسم الله

بخش آموزشی کشور اسپانیا را مطالعه می کردم. امتحانی در شکل و شمایل کنکور در آن ندیدم. برایم جالب بود که هشت سال اول تحصیلی اجباری و رایگان است. همان موقع، فکری به خاطرم آمد که برای یادداشتش روی تخته سفید اتاق مجبور شدم کتاب را ببندم. "به جایِ یک امتحان اصلی(کنکور)، یک سال تحصیلیِ جدا از دوره های دیگر داشته باشیم". با دو امتحان. امتحان اول که برای اتمام نیمه ی اول است برای مباحث عمومی. امتحان دوم مربوط به نیمه ی دوم هم برای مباحث اختصاصی. در پایان سال، به نسبت حد تعیین شده یِ نمره ها، افرادی موفق به ورود به دانشگاه شوند. البته در این صورت باید حجم درس ها و کیفیتشان تغییر کند. اساسی ها باقی بمانند و فرعی هایِ غیر ضروری حذف شوند. همیشه اعتقادم بر این خواهد بود که محک زدن تدریجی بهترین راه است برای اینکه بفهمیم فلان موضوع یا شخص، شایسته است یا نه.

376 + 553

  • ف .ن
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۲۳:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله




مشغول کار کمکی در کتابخانه. ثبت شود برای روزهایی که از این کتابخانه ی قشنگ و مهربان، دور هستم و نمی توانم با پارتی بازی، چند تا چند تا کتاب بگیرم.

*در تصویر کتابدار مشغولِ بارکدخوانی

376 + 552

  • ف .ن
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۲۲:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

"ژان وال ژان دیگه هیچ معنی ای نداره

داستان دیگه ای باید شروع بشه"

تنها حرفی که دلم می خواهد از فیلم بی نوایان برای خودم بگیرم و باقیِ فیلم را رها کنم همین دو جمله است. دوست داشتم قصه ی بی نوایان را در قالب یک فیلم ببینم ولی از فرم موزیکالش خوشم نیامد و قطعش کردم. فقط همان دو جمله. می تواند زندگی ای را تغییر دهد. همانطور که زندگی ژان وال ژان را تغییر داد. قدرت کلمات را دست کم نگیریم. گاهی آوار شده اند و زیرش دفنت می کنند و گاهی کوه می شوند و بالا می برندت. کلمات. کلماتِ شگفت انگیز.

376 + 551

  • ف .ن
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۰۸:۳۶
  • ۰ نظر
بسم الله

تلگرام رنگی رنگی را که باز می کنم نوشته; برای رسیدن به رویاهات خیلی تلاش کن.
یادم می آید صبح روز کنکور که دست از سرِ جزوه ی داخل گوشی برنمی داشتم و تا قبل صبحانه خوردن، فقط با نگاه می خواندم. نمی خواستم خودم را اذیت کنم. فقط می خواستم برای رسیدن به رویاهایم خیلی تلاش کنم. راضی ام. از آن تلاش صبحگاهی، از آن کارهای سر بزنگاهی، از آن نیمچه نگاه های یواشکی به صفحات کتاب ها و جزوه ها و تست ها. رویاها قشنگ ترین بخش زندگی هر انسانی ست. آدم قشنگ، رویا دارد. کسانی که با یک خنده و تمسخر، شُل می شوند و رویاهایشان را ساعت نه شب پشت در خانه می گذارند به نفرینِ یک زندگیِ ناشادِ تکراری دچار می شوند. رویاها نعمت خداوندند، و با هولناک ترین واکنش های آدمی هم از بین نمی روند. فقط از ذهن یک شخص به ذهن شخصی دیگر می روند. رویاها، نابود نشدنی اند. رویاها جاودانند. می آیند، شاید شاد و شاید گله مند، تا آن سویِ آسمان ها، با ما. و ما می مانیم و یک رویای جوان و زیبا و سر زنده، یا یک بچه رویایِ گریانِ سوء تغذیه گرفته.

376 + 550

  • ف .ن
  • جمعه ۳۰ تیر ۹۶
  • ۱۵:۰۶
  • ۰ نظر
بسم الله

امسال، هنوز فرصتش برایم پیش نیامده به سینما بروم. اما برنامه ام را مرتب می کنم تا بتوانم حداقل رگ خواب را در سینما ببینم. و شاید ساعت 5 عصر. اما فیلمی که خیلی دوست داشتم در سینما دیدنش را تجربه کنم، ماجرای نیمروز بود. فیلمی که بخاطر ساخته ی قبلی محمدحسین مهدویان، ایستاده در غبارِ شریف، مشتاقانه پیگیر افتخاراتش در جشنواره بودم و دیدم که چطور با او برخورد شد. کنجکاو شدم. اما کنجکاوی ام زود رفع نشد، تا همین چند روز پیش. بالاخره خریدمش و دیدم. برای من تصاویری متحرک در پیِ هم، با یک داستان نبود. از هر اتفاقش، دیالوگش، نگاهش، اسامی اش، سرنخ دستم می آمد. چراهای بسیار. آنقدر که فیلم را متوقف می کردم، در اینترنت به دنبال ارضایِ ذهن شلوغم می رفتم. اما اینترنت هیچوقت سیرابت نمی کند. باید کتاب خواند. باید تحقیق کرد. مستندِ مستند. به کتابخانه که رفتم، به کتابدار گفتم درباره ی سال 1360 اطلاعات می خواهم. کتاب داریم؟ جستجو کرد. دقیق نبود اما یک کتاب بالاخره دستم آمد. رازهای دهه شصت. چون کتابی تخصصی ست، یعنی فضای سرگرم کننده یِ داستانی ندارد، خواندنش بی شک، برایم دو سه روزه تمام نمی شود. پس آرام آرام می خوانمش. حتی خواندن این کتاب را هم باید متوقف کنم، در اینترنت جستجو کنم. من خیلی ها را نمی شناسم، خیلی اتفاق ها را نمی دانم، خیلی ماجراها را اصلا ندیده ام. پس باید آرام پیش بروم. هر اسم و رسم مبهم را رها نکنم و پیگیرش باشم. مثل خیلی از اشخاص که نمی دانستم گذشته شان چیست و البته نباید به ویکی پدیا اطمینان کرد. باید رفت جلو. درباره شان خواند. اما کاش مستندات در اختیار همه ی جوان ها و جویندگان حقیقت بود. امسال، هنوز فرصتش برایم پیش نیامده به سینما بروم ولی اگر به عقب برگردم باز هم فیلم ماجرای نیمروز را در سینما نمی دیدم. کنجکاوم می کرد. شلوغم می کرد. باید می خواندم. جستجو می کردم. نگاه می کردم. دیوانه ام می کرد. تا بفهمم. و چون وقتش را نداشتم حتما افسرده می شدم. ماجرای نیمروزها را باید با دفترچه یادداشت و خودکاری در دست دید.

376 + 549

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶
  • ۱۷:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

کتاب فارست گامپ را تمام کردم. کمی به کارهایش که برآمده از کند ذهنی اش بود خندیدم. فقط کمی. بیشتر، برای هر سطر، هر ماجرا، هر انتخاب، هر پیامد، تعجب می کردم. چطور هر انتخاب ساده ی او، چنین عواقب بزرگی داشت؟ چطور راحت انتخاب می کرد؟ چطور راحت نتایج را می پذیرفت؟ چطور به خودش اطمینان می کرد برای مسیری که هر انتخاب او را به آن سمت می برد؟ اصلا، او به خودش و توانایی هایش قبل هر انتخاب فکر می کرد؟ یا بدون در نظر گرفتن اینکه می تواند یا نمی تواند، پا به میدان تصمیم هایش می گذاشت؟ فارست گامپ. فارست گامپ. فارستی که شاید هر انتخابش بی مهابا و ساده دلانه بود، ولی تا آخرش سخت تلاش می کرد. انگار بدون اینکه خودش بخواهد باید برای هر تصمیمش تا تهش، می جنگید. فارست گامپ، شاید به یک دلیل اینطور بود. چون فکر می کرد و معتقد بود کار درست را انجام می دهد. بعد از اینکه کتاب را بستم، فهمیدم دو مسئله ی مهم را فارست به من گوشزد کرد;
1. کاری را کنم که خودم را گم نکنم. کارهای لذت بخش. هر چند اگر قرار باشد میلیونر شدن را رها کنم و در پارک ساز دهنی بزنم.
2. تلاش کنم. حتی اگر ماجراهای زندگی ام یک اجبار بود. برای تمیز تمام شدنش، تلاش کنم.

376 + 548

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۸ تیر ۹۶
  • ۱۲:۴۷
  • ۰ نظر

بسم الله


ساعت نه و چهل و دو دقیقه ی شب است. کتاب فارست گامپ را بسته ام و تصمیم گرفته ام دقیقه های باقی مانده تا خوابیدنم را فیلم ببینم. مادر لیوان شربت توت فرنگی را دستم داد. یکی، ساعتی پیش سر کشیده بودم، ولی این لیوان، خنک تر و شیرین تر بود و لایقِ یک دستت درد نکندِ گُنده. فکر میکنم از هفته ی بعد، روند برنامه ی اصلی ام درست شود. کار کتابخانه تمام می شود و من می توانم با خیالی آرام، هر روز نروم و به جای عصرها، صبح ها ورزش کنم، تمرین زبانم را انجام دهم، تکالیف مربوط به تحقیقاتم را هم و یک خواب قیلوله ی قشنگ و، عصری هیجان انگیز بدون خمیازه های آزاردهنده داشته باشم. ساعت نه و چهل و شش دقیقه ی شب است. هوا گرم، نگاهم چرخان، رویاهایم محکم و دست هایم در حرکت است و تق تق. تق تق. تق تق. ساعت نه و چهل و هشت دقیقه ی شب است، مه تاب هنوز نیامده است. سوسک ها صدایشان بلند است. چه می گویند؟ نمی دانم. فارست گامپ در حال گذراندن خدمت سربازی اش است و کنجکاوم بدانم چطور قهرمان بازی درمی آورد در جنگ. ساعت نه و چهل و نه دقیقه ی شب است. می خواهم در زمان نزدیکی خوشحال شوم. تلسکوپ و ماشین تحریر خوشحالم می کند. مثل لیموناد خنکی که فارست از دست مادرش می گیرد.