بسم الله

من دختر سرزمین پر از درختم. حیاط خانه مان تا جایی که حافظه ام کش می آید پر از درخت بوده. بچگی هایم احساس دوستی چندانی با آن ها نداشته ام. می ترساندنم. جرئت شب تنها حتی روی سکوی خانه هم رفتن، نداشته ام. تکان خوردنشان، صحبت کردنشان، سکوتشان، رقص و پایکوبی شان، عزایشان، همه برایم ترسناک بود. حالا چیزهایی تغییر کرده. می گویند نزدیک است ظرف بیست و یک سالگی ام پر شود. می گویند قدت از پدر و مادرت هم بلندتر شده. می گویند حرف به کرسی نشاندن هایت هم دارد عالم گیر می شود. می گویند وقت تصمیم گیری ست. تصمیم گرفته ام. مثلا شبیه درخت ها بهار که شد زنده شوم. مثلا شبیه درخت ها بهار که شد شکوفه بدهم. صورتی؟ صورتی. روی پیراهنم؟ روی پیراهنم. مثلا درخت شوم. آری خودِ درخت شوم. ریشه ام را در خاک محکم کنم. قد راست کنم. بلند شوم. سایه باشم. تنه باشم. برگ بدهم. نفس بدهم. با صبوری بازی پر سروصدای بچه ها را روی شانه هایم تماشا کنم. خودم را برای قرار عاشقانه ی پسر مو سیاهِ شهر با دخترِ پیراهن سبز مخملی همان خانه ی تهِ کوچه یِ نرگس ها، آماده کنم و برگ هایم را فرش دلدادگی شان کنم و در انتخاب تاریخ عقدشان مشارکت کنم. مثلا درخت شوم. همان درخت قصه گویِ مشهور شهر که از سراسر زمین برای دیدنش می آیند و او فقط، او فقط وقتی قصه می گوید که سربازِ پوتین به پایِ نگهبانِ شهر درخواست می کند. این را همه فهمیده اند. می شنوم که در شهر صدا به صدا می گوید خانه ی سرباز پوتین به پایِ نگهبان شهر کجاست؟


نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 16:50  توسط ف.ن