بسم الله

کتاب فارست گامپ را تمام کردم. کمی به کارهایش که برآمده از کند ذهنی اش بود خندیدم. فقط کمی. بیشتر، برای هر سطر، هر ماجرا، هر انتخاب، هر پیامد، تعجب می کردم. چطور هر انتخاب ساده ی او، چنین عواقب بزرگی داشت؟ چطور راحت انتخاب می کرد؟ چطور راحت نتایج را می پذیرفت؟ چطور به خودش اطمینان می کرد برای مسیری که هر انتخاب او را به آن سمت می برد؟ اصلا، او به خودش و توانایی هایش قبل هر انتخاب فکر می کرد؟ یا بدون در نظر گرفتن اینکه می تواند یا نمی تواند، پا به میدان تصمیم هایش می گذاشت؟ فارست گامپ. فارست گامپ. فارستی که شاید هر انتخابش بی مهابا و ساده دلانه بود، ولی تا آخرش سخت تلاش می کرد. انگار بدون اینکه خودش بخواهد باید برای هر تصمیمش تا تهش، می جنگید. فارست گامپ، شاید به یک دلیل اینطور بود. چون فکر می کرد و معتقد بود کار درست را انجام می دهد. بعد از اینکه کتاب را بستم، فهمیدم دو مسئله ی مهم را فارست به من گوشزد کرد;
1. کاری را کنم که خودم را گم نکنم. کارهای لذت بخش. هر چند اگر قرار باشد میلیونر شدن را رها کنم و در پارک ساز دهنی بزنم.
2. تلاش کنم. حتی اگر ماجراهای زندگی ام یک اجبار بود. برای تمیز تمام شدنش، تلاش کنم.