۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 969

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز فهمیدم واقعا دوستش دارم.

376 + 967

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸
  • ۲۱:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

من دعا کردن را شاید خوب بلد نباشم ولی هر چه حاجت گرفته‌ام از ناله و زاریِ هنگام دعا کردنم است. ناله‌هایم عمیق است. تهِ جانم را می‌خراشد و می‌آید بالا. بالا و بالاتر. به حلقم. به چشم‌هایم. شُرشُر. حالا هم حاجتی دارم ولی ناله‌ام ساکت شده است. جریان ندارد. راکد شده. مثل یک لخته‌ی خون. دوباره می‌خواهم زار بزنم. آیا در محیط خوابگاه می‌شود؟ آیا کنار آدم‌ها می‌شود؟ خلوتِ اسرارآمیزی می‌خواهم. من و شب و آسمان و ستاره‌ها.

 

قلبش.

قلبم.

376 + 966

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸
  • ۲۰:۳۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

خستگی زیادِ جسم هم می‌تواند کار دستت بدهد. مثل حالِ نه‌چندان مساعدِ روحم که فکر می‌کنم خیلی خسته‌ و نابود است ولی انگار بخاطر خستگیِ جسمم است. وگرنه روحم که حالش خوب است این روزها. خیلی خوب. نارنجیِ قشنگی است. 

376 + 965

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
  • ۱۹:۰۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

این روزها به میزان و مقدار و خلاصه هر واحد اندازه‌‌گیری‌ِ شناخته شده در جهان، کلافه‌ام. فقط من اینطوری شده‌ام؟ نه. همه‌‌مان. هر کسی که می‌بینم. بچه‌های اتاق بیشتر. چهار کلافه‌ی عصبانیِ زودرنجِ ایده‌آل‌گرا در اتاقی دوازده‌ متری لحظه‌ای در سروکله‌ی هم می‌زنند و لحظه‌ای بعد به خودشان می‌خندند. خنده‌هایی جنون آمیز. چه بر سرمان آمده؟ ماجرا چیست؟

376 + 964

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
  • ۱۸:۴۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز می‌خواستم بروم کوه. نرفتم. فقط مانده بود که روسری سر کنم و کفش بپوشم و راه بیفتم. نرفتم. فاطمه تازه بیدار شده بود و او هم در تقلای آماده شدن برای رفتن به سر کارش بود. می‌گفت صبحانه می‌خوری؟ قصد داشتم با چای گلویی گرم و نرم کنم و کیفم را بگذارم روی دوشم و بروم. هنوز قلبم منتظر است. یکهو داغ می‌شود. کله‌ام را می‌سوزاند. چشم‌هایم را بیشتر. می‌خوابم. امروز می‌خواستم بروم کوه. خوابیدم.

376 + 963

  • ف .ن
  • يكشنبه ۵ آبان ۹۸
  • ۱۴:۴۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

خواب‌های مرگبارِ شبانه.

376 + 962

  • ف .ن
  • جمعه ۳ آبان ۹۸
  • ۱۷:۲۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

پرسپولیس 2 - شاهین بوشهر 0

یعنی من الان حینِ چرخیدن در دنیای وبلاگم، پخش زنده اینترنتی فوتبال هم می‌بینم. یک لیوان چای هم کنارم است. با یک بسته بادام زمینیِ نمکی که خیلی بدم می‌آید ولی دلم می‌خواهد تجربه‌اش کنم. دو دقیقه‌ی پیش هم خبر شیرینی شنیدم و لب‌خند گُنده‌ای روی لبم است. گفتم که امید جایش امن است حتی اگر دو ساعت پیش از عصبانیت آهنگ پرسروصدا گوش می‌دادم.

376 + 961

  • ف .ن
  • جمعه ۳ آبان ۹۸
  • ۱۷:۰۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیشب که با زهرا رفتم انقلاب، باران بارید. شُر شُر. دو تا دفترچه سبز و نارنجی برای خودم خریدم. دفترچه‌ها را دوست دارم. همه‌جا با تو می‌آیند. دلشان برای هر حرف تو باز است. از آن‌‌هایی نیستند که فقط باید خوشگل و شیک و بدون خط‌ خوردگی حرف‌هایت را بنویسی. دوست هستند. رفیق هستند. برای هر حرفی، از چرت و پرت‌ترین تا درس‌طور‌ترین کلمه‌ها پایه‌ی دوستی هستند. دفترچه‌ها را دوست دارم. دیشب به بچه‌ها می‌گفتم دلم می‌خواهد در اتاق کارم یک طبقه‌ فقط دفترچه‌ داشته باشم. ریز و درشت. رنگ به رنگ. دیشب که با زهرا بارانِ شُرشُرِ انقلاب و ولیعصر را تجربه کردم فهمیدم، حالم خوب است. خوشحالم و امید جایش خیلی خیلی امن است. دوست خودم شده‌ام. دفترچه‌ای فیروزه‌ای رنگ. لب‌خند.

376 + 960

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ آبان ۹۸
  • ۲۰:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

وقت‌هایی که نگاهم می‌کند، نگاهم می‌کند، هی نگاهم می‌کند، فکر می‌کنم بیشتر دوستش دارم.

|به وقتِ خیابانِ ولیعصر

|لب‌خند

376 + 959

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
  • ۱۳:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

استاد مختاریان گفت تیترت را بخوان. وسطِ شلوغی کلاس به خودم اشاره کردم گفتم من؟ گفت آره! خواندم. پنج تیتر برای اربعین باید می‌نوشتیم. آخرین تیتر را که خواندم گفت 《متفاوت بود. متفاوت بود دوست داشتم.》 لب‌خند زدم. کمی هم می‌لرزیدم البته. گاهی وقت‌ها در برابر آدم‌هایی که خیلی بیشتر از من می‌دانند، دست و دلم می‌لرزد. از ترس، از شوق حتی. شوقِ شاگردشان بودن!

زمانِ کلاس به تهِ استکانش رسید. شبیه وقتی که تفاله‌های چای در کفِ خالی از آبِ لیوان می‌چسبد. چسبیده بودیم به صندلی‌هایمان. خسته و خواب‌آلود. استاد حرف زده بود حرف زده بود حرف زده بود و ما علاوه بر اینکه گوش می‌دادیم و پُر می‌شدیم اما از سکوتِ کلاس، خوابمان هم برده بود. زمانِ کلاس که به پایان رسید استاد با حضور و غیاب کردن، تفاله‌هایِ قرن بیست و یکِ چسبیده به صندلی‌‌های چوبیِ دانشگاه را به تکاپو انداخت. داشتم زیپ کیفم را می‌بستم که دوباره نگاهِ استاد را به سمت خودم دیدم. گفتم من استاد؟ گفت 《آره! هفته‌ی بعد که تیتر درباره‌ی حمله ترکیه به کردهای سوریه میارید انتظار دارم بازم متفاوت بنویسی.》 لب‌خند زدم. محکم.