بسم الله

 

استاد مختاریان گفت تیترت را بخوان. وسطِ شلوغی کلاس به خودم اشاره کردم گفتم من؟ گفت آره! خواندم. پنج تیتر برای اربعین باید می‌نوشتیم. آخرین تیتر را که خواندم گفت 《متفاوت بود. متفاوت بود دوست داشتم.》 لب‌خند زدم. کمی هم می‌لرزیدم البته. گاهی وقت‌ها در برابر آدم‌هایی که خیلی بیشتر از من می‌دانند، دست و دلم می‌لرزد. از ترس، از شوق حتی. شوقِ شاگردشان بودن!

زمانِ کلاس به تهِ استکانش رسید. شبیه وقتی که تفاله‌های چای در کفِ خالی از آبِ لیوان می‌چسبد. چسبیده بودیم به صندلی‌هایمان. خسته و خواب‌آلود. استاد حرف زده بود حرف زده بود حرف زده بود و ما علاوه بر اینکه گوش می‌دادیم و پُر می‌شدیم اما از سکوتِ کلاس، خوابمان هم برده بود. زمانِ کلاس که به پایان رسید استاد با حضور و غیاب کردن، تفاله‌هایِ قرن بیست و یکِ چسبیده به صندلی‌‌های چوبیِ دانشگاه را به تکاپو انداخت. داشتم زیپ کیفم را می‌بستم که دوباره نگاهِ استاد را به سمت خودم دیدم. گفتم من استاد؟ گفت 《آره! هفته‌ی بعد که تیتر درباره‌ی حمله ترکیه به کردهای سوریه میارید انتظار دارم بازم متفاوت بنویسی.》 لب‌خند زدم. محکم.