۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدیدهای سال 1398 خورشیدی» ثبت شده است

376 + 864

  • ف .ن
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۸:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب نتوانستم خوب خوابیدن را تجربه کنم. خوب خوابیدن هم مدت‌هاست من را فراموش کرده. سر روی بالشت که گذاشتم زمان به سرعت برای کابوس‌هایم گذشت و برای من به کندی. چشم باز کردم. قبلش هم چشمم باز شده بود. چون کابوس دیده بودم. کابوسی درخشان. آنقدر که چشمم مدت‌ها بسته نشد. به دوروبرم نگاه کردم. هیچ بود. به هیچ سلام کردم. جوابم را داد. ترسیدم. لرزیدم. ازش خواستم دیگر جوابم را ندهد. من با فکر نبودنش سال‌ها شب‌ را خوابیدم. حالا که می‌دانم هست، باز هم بخوابم؟
دوباره چشم بستم. تکان خوردم. هم‌صحبت می‌خواست. گفتگو با هیچ! دستش را روی قلبم گذاشت. هیچی‌اش وارد قلبم شد. قبل احاطه‌ی کامل، خوابم بُرد. ساعت ۶ صبح بیدار شدم. و هنوز زنده‌ بودم!

376 + 862

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۷ فروردين ۹۸
  • ۰۹:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی روزها، طوری برایت طی می‌شوند که قبل مرگت، به یادشان می‌آوری و با لب‌خند می‌گویی《چه روز اسرارآمیزی بود!》 بعضی روزها، طوری پازلِ خوب و ناخوبِ زندگی را برایت می‌چینند که یک‌تنه جورِ ناخوب را تحمل می‌کنند و در یک نگاهِ گذرا آن دوره را بخواهی مرور کنی فقط لحظه‌های خوب می‌بینی.
بعضی روزها، روز نیستند. شب هم نیستند. لحظه‌ی قبلِ طلوعِ خورشیدند. همان هنگامی که قلبت آرامشِ فراگیری دارد و خون در رگ‌هایت به آسودگی حرکت می‌کند و رنگِ چشم‌هایت خالص است و دست‌هایت آماده‌ی دریافتِ بهترین‌ها.
بعضی روزها، لحظه‌ی قبلِ طلوعِ خورشیدند. همان‌قدر شوق‌آور و فرازمینی. تو هستی و یک جهانِ در خواب و آسمانِ پهناور و خورشیدی که بالا می‌آید. بالا‌تر. باز هم بالاتر. و به تو می‌رسد. به رنگِ خالصِ چشم‌هایت. و تو خداوند را می‌بینی. همان لحظه. همان دم. و دیگر تنها نیستی. و دیگر تنها نخواهی بود. برای ابد. تا تهِ ابدیت.
بعضی روزها، دیروز بود.

376 + 860

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۳ فروردين ۹۸
  • ۱۸:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

-داری متولد می‌شی! گریه کن!

+اسمم چیه؟


376 + 859

  • ف .ن
  • جمعه ۹ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

گفتند حیوان امسال همان حیوان سال 1374 است. من هم متولد 1374 هستم. امسال سال 1398 است. من هم 24 ساله می‌شوم. ترسیدم. همین. 

376 + 858

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۸ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

«خداوند»
سیل...
می‌پرم به سال 1391. در حیاط خانه‌مان آب زیادی جمع شده بود. نمی‌دانستیم بیرون چه خبر است فقط آن بخش از حیاط را می‌دیدم که شبیه گودالی پر از آب، شده است. بعدها با سنگ‌ریزه هم‌سطح بقیه‌ی حیاط شد اما آن روزها علامت بود. علامتِ اتفاق بیرون از خانه. در حیاط را باز کردیم. همه در کوچه بودند. آن‌وقت‌ها کوچه آسفالت نشده بود و خاکی بود. همسایه‌ها را دیدم که با شلوارهای بالا زده در حجمِ آب قابل توجهی راه می‌روند. خانم‌ها‌ی کوچه همدیگر را که دیدند سلام و علیک گفتند و مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شدند.
سیل...
چراغ‌های رنگی‌رنگیِ خانه‌ی همسایه هنوز از این سمتِ خانه‌شان تا آن سمتِ دیگر نصب بود. صندلی‌ها در زمینِ خالیِ سرسبزِ روبه‌روی خانه‌شان هر یک به سمتی افتاده بودند. عروسیِ پسرشان بود. پسر همسایه‌مان. نمی‌شناختمش. همسایه‌مان را هم. جدید بودند و سلام و احوال‌پرسی‌ای به اندازه‌ی بقیه، با آن‌ها نداشتیم. غمگین بودند. اما چراغ‌های‌ رنگی‌رنگی هنوز نصب بود و آن‌ها قصد داشتند  مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شوند.
سیل...
با سختی می‌خواستم خودم را به ابتدای کوچه برسانم. به وسطِ حجمِ عمیقِ آب. به وسطِ حجم اصلیِ آب. از کناره‌های کوچه و با کمک دیوار رسیدم. پایم را که در خیابان اصلی گذاشتم نزدیک بود در آن یکی در هم بپیچد و در آب بیفتم و با آن سرعت و شتابش، به طرفِ مرکز شهر بروم. مثلا می‌بردتم سمتِ مغازه‌ی مرحوم مشهدی علی‌اکبر که حالا شده مغازه‌ی پسرش و من چون از او خوشم نمی‌آید کم به آنجا می‌روم. شاید هم آنقدر دورم نمی‌کرد و کنار درِ خانه‌ی مرحوم کربلایی مراد نگهم می‌داشت تا دوباره من سلام آرام دخترانه‌ای بگویم و او سلامِ بلندِ پدربزرگانه‌ای بگوید. اما ایستادم. خودم را کنترل کردم و به سمت جایگاه بی‌خطر سمت خانه‌ی خواهربزرگه‌ام رفتم. زمین‌ها غرقِ آب بودند. خیابان هم. کوچه هم. همه از خسارت‌ها حرف می‌زدند اما بچه‌های محله، مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره بودند.
سیل...
غم‌انگیز است اما گاهی، خوب که نگاه می‌کنی لب‌خندها را واقعی‌تر می‌بینی. خنده‌ها را پرشادی‌تر و هم‌دلی‌ها را دلی‌تر.
و باز هم سیل...
به وقتِ سال 1397-1398
استان گلستان
شمالِ شرقیِ کشور ایران
نیمکره‌ی‌ شمالی کره‌ی زمین
منظومه‌ی شمسیِ کهکشان راهِ شیری
خلاء
«خداوند»