بسم الله

«خداوند»
سیل...
می‌پرم به سال 1391. در حیاط خانه‌مان آب زیادی جمع شده بود. نمی‌دانستیم بیرون چه خبر است فقط آن بخش از حیاط را می‌دیدم که شبیه گودالی پر از آب، شده است. بعدها با سنگ‌ریزه هم‌سطح بقیه‌ی حیاط شد اما آن روزها علامت بود. علامتِ اتفاق بیرون از خانه. در حیاط را باز کردیم. همه در کوچه بودند. آن‌وقت‌ها کوچه آسفالت نشده بود و خاکی بود. همسایه‌ها را دیدم که با شلوارهای بالا زده در حجمِ آب قابل توجهی راه می‌روند. خانم‌ها‌ی کوچه همدیگر را که دیدند سلام و علیک گفتند و مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شدند.
سیل...
چراغ‌های رنگی‌رنگیِ خانه‌ی همسایه هنوز از این سمتِ خانه‌شان تا آن سمتِ دیگر نصب بود. صندلی‌ها در زمینِ خالیِ سرسبزِ روبه‌روی خانه‌شان هر یک به سمتی افتاده بودند. عروسیِ پسرشان بود. پسر همسایه‌مان. نمی‌شناختمش. همسایه‌مان را هم. جدید بودند و سلام و احوال‌پرسی‌ای به اندازه‌ی بقیه، با آن‌ها نداشتیم. غمگین بودند. اما چراغ‌های‌ رنگی‌رنگی هنوز نصب بود و آن‌ها قصد داشتند  مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شوند.
سیل...
با سختی می‌خواستم خودم را به ابتدای کوچه برسانم. به وسطِ حجمِ عمیقِ آب. به وسطِ حجم اصلیِ آب. از کناره‌های کوچه و با کمک دیوار رسیدم. پایم را که در خیابان اصلی گذاشتم نزدیک بود در آن یکی در هم بپیچد و در آب بیفتم و با آن سرعت و شتابش، به طرفِ مرکز شهر بروم. مثلا می‌بردتم سمتِ مغازه‌ی مرحوم مشهدی علی‌اکبر که حالا شده مغازه‌ی پسرش و من چون از او خوشم نمی‌آید کم به آنجا می‌روم. شاید هم آنقدر دورم نمی‌کرد و کنار درِ خانه‌ی مرحوم کربلایی مراد نگهم می‌داشت تا دوباره من سلام آرام دخترانه‌ای بگویم و او سلامِ بلندِ پدربزرگانه‌ای بگوید. اما ایستادم. خودم را کنترل کردم و به سمت جایگاه بی‌خطر سمت خانه‌ی خواهربزرگه‌ام رفتم. زمین‌ها غرقِ آب بودند. خیابان هم. کوچه هم. همه از خسارت‌ها حرف می‌زدند اما بچه‌های محله، مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره بودند.
سیل...
غم‌انگیز است اما گاهی، خوب که نگاه می‌کنی لب‌خندها را واقعی‌تر می‌بینی. خنده‌ها را پرشادی‌تر و هم‌دلی‌ها را دلی‌تر.
و باز هم سیل...
به وقتِ سال 1397-1398
استان گلستان
شمالِ شرقیِ کشور ایران
نیمکره‌ی‌ شمالی کره‌ی زمین
منظومه‌ی شمسیِ کهکشان راهِ شیری
خلاء
«خداوند»