۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدیدهای سال 1398 خورشیدی» ثبت شده است

376 + 886

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸
  • ۱۳:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

تابستان‌ها وقت خوبی‌ست برای فکر کردن. برای گیج شدن و فکر کردن. برای فکر کردن و گیج شدن. و سرانجام پوستِ خودت را بکنی و تکلیفت روشن و شفاف جلوی چشمت بنشیند. همین، و دیگر هیچ.

376 + 885

  • ف .ن
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۸
  • ۰۲:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

یک چیز جدید کشف کرده‌ام. انگار سیاره‌ای را کشف کرده‌ام. همانقدر ذوق‌زده‌ام. و همانقدر حسم شگفت‌انگیز است. :)) ^_^

376 + 875

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۰۱:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

خیار را رنده کردم و با مقداری هندوانه مخلوط. کوبیدم. می‌خواستم مثلا هر دو را جوری له کنم که حرف نویسنده‌ی داخل سایت را زمین نگذاشته باشم. کوبیدم. در جایخیِ یخچال مهدیه گذاشتم و منتظر ماندم تا سفت شود. سفت شد. حالا نزدیک به بیست دقیقه است که به صورتم مالیده‌ام. ماسک درست کردم. به همین سادگی. این روزها تابستان است و تابستان گرما دارد و گرما پوستم را به سمت تپه‌های کوچکی سوق داده است که نامش را جوش گذاشته‌اند و نانش خونِ دلِ من است. خونِ دل می‌خورم وقتی صورتم پر از جوش می‌شود. چون گرمایش دستم را به سمت صورتم می‌برد و این بازی‌های بین دست و جوش، اعصاب برایم نمی‌گذارد. بد شدن پوست و زشتی و قشنگی‌اش بماند. خلاصه، ماسک را درست کردم و به صورتم زدم. هنوز نرفته‌ام پاکش کنم. فعلا آمده‌ام لپ‌تاپ را روشن کرده‌ام و ورد را باز، تا بنویسم. این یادداشت دیگر در فولدر 13 تیر نمی‌رود. چون ساعت از دوازده گذشته و حالا 14 تیر است. روزی که یک آدم‌قشنگ اسیر شد. و حالا ما اسیرِ قشنگ شدنیم. یادت ماندگار، حاج احمد متوسلیانِ محکم. برایمان دعا کن. حتی اگر شهیدی. حتی اگر اسیری.

وقت شستن صورتم شده. بروم از اسارت رژیم ماسک‌زده‌ی صهیونیستی بیرون بیایم. :)

 

00:56


376 + 874

  • ف .ن
  • يكشنبه ۹ تیر ۹۸
  • ۲۰:۰۲
  • ۰ نظر
بسم الله

روی تابِ چوبی حیاط نشستم. کوتاهش کردند تا فاطمه‌سادات هم بتواند تاب‌سواری کند. وقتی خواستم بنشینم یکی از سه‌قلو‌های گربه‌‌ی جدیدِ حیاط، که دراز کشیده بود زیر درختِ انار، بلند شد رفت. به معنای واقعی کلمه، نازند. یا به قولِ مریم، ناناز. :))
دلم می‌خواهد آن‌ها را بغل کنم. اینقدرررر که جیغشان دربیاید ولی هنوز نتوانستم به دو قدمی‌شان برسم. الفرارند کلا.
تابِ چوبی‌ام تکان می‌خورد.
سرم را می‌چرخانم به چپ. توپِ پلاستیکیِ آبی‌رنگی را می‌بینم که زیر درختِ انگور، لش کرده است.
تابِ چوبی‌ام هنوز می‌رود و می‌آید. صدایش به گوشم می‌خورد. صدای کسی که دارد شعر نادر خانِ ابراهیمی را برایم می‌خواند. همانی که لب‌خند که می‌زند اشکم بند می‌آید و می‌خندم :). همانی که چشم‌هایش، چشم نیستند. هنوز دارد می‌خواند. و من تاب‌ می‌خورم...لب‌خند 🏡

376 + 872

  • ف .ن
  • دوشنبه ۶ خرداد ۹۸
  • ۰۰:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله

خدایِ علی، یعنی همان خدایِ اول و آخر. همان درجه‌یک‌ترین خالقِ خالص که خاطرش را می‌خواهیم. همان قشنگ‌ترین و باانصاف‌ترین و کاردرست‌ترین پرورنده‌ی آفریده‌هایش.
خدایِ علی، یعنی درد داری؟ غصه نخور، بیایی پیشِ خودم دیگر هیچ چیز نمی‌تواند اذیتت کند.
خدایِ علی، یعنی امید جایش امن است.
خدایِ علی، مبارزه و عشق. مبارزه و عشق. مبارزه و عشق، سرنوشتِ سرشتِ تشنه‌ام کن. سرنوشت‌ِ همه‌مان. همه‌ی گم‌گشته‌‌های قرنِ دیوانه‌ی بیست و یکم.
آمین.

376 + 871

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
  • ۱۰:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

لحظه‌های طوفانی همیشه هستند، ولی دلت که گرم باشد، دلت که آرام باشد، دلت بتواند روی زمین تکیه به پشتیِ سنتیِ خانه‌ی مادربزرگ، لم بدهد و مثل همان روزها که مادربزرگ بود، مادربزرگانه هم بود، به تلویزیون سیاه و سفیدِ قرمزرنگش زل بزند و به مشق‌هایش فکری نکند، پس می‌تواند دست جلوی طوفان بگذارد. مثل یک ابرقهرمان، اما ما به رسمِ ادبِ خودمان، می‌گوییم مثل یک ابرپهلوان.

376 + 870

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
  • ۱۰:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بچه‌ها در چشم‌هایم زل می‌زنند و می‌گویند این چالش‌ها اصلا مناسب حال و احوالِ الانِ ما نبود. ما خوش بودیم. می‌خندیدیم. چرا یک روز هم دوام نیاورد؟ نمی‌دانم چه بگویم به‌ آن‌ها، به نگاه‌شان، به چشم‌های پر از اشکِ دختر کرمانی‌‌ام، و اعصابِ متشنجِ دختر شیرازی‌ام، ولی می‌دانم که باید حرفی بزنم. نگاهش می‌کنم. دوباره می‌پرسد: تو بعد این اتفاقات هنوز هم به خدا بودنِ خدا باور داری؟ لب‌خند می‌زنم. لب‌خند می‌زنم و می‌گویم: دارم.
می‌گوید: چرا؟
نفس عمیق می‌کشم: چون خودم مقصر بودم و خدا حالا، بیشتر از همیشه دارد خدایی می‌کند. در غیر این‌صورت من مثل فواره‌ی چمن‌های دانشکده، به هر طرف پاشیده می‌شدم. و جمع شدنی؟ نه. در کار نبود.

376 + 869

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۵:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

مامان هاجر، این روزها خوشحال است. پشتِ تلفن قربان‌صدقه‌ام می‌رود. می‌خندد. سربه‌سرم می‌گذارد. از رفت و آمدهایش به خانه‌ی عمه و عمو و خاله می‌گوید. از مهمانی‌های افطاری. از سحری پختن‌هایش. از حالِ خوبِ خواهر دومی. از فاطمه‌ساداتی که می‌گوید برایش از تهران اسباب بازی بخرم، از پدر که سلام می‌رساند و خسته بوده و خوابیده است، از مسائل و حاشیه‌های زمین خریدنِ خواهر دومی، از پادردِ خودش، از ازگیل‌های حیاط که تا وقتی برگردم حتما روی درخت برایم می‌گذارند، از من می‌پرسد. درسم، حالم، حوصله‌ام، غذایم، خوابم، رفتم، آمدم.
مامان هاجر که روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌آید بچه‌های اتاق به خنده می‌افتند. چون قرار است چند دقیقه‌ای با این زنِ پنجاه و هشت ساله‌ی شمالیِ آفتاب سوخته‌ی شوخ‌طبعِ اهلِ دلِ روشن‌فکر، بگوییم و بخندیم.
مامان هاجر،
برای آسایشِ اسماعیل‌هایش،
سال‌هاست کوه‌های زندگی را
دویده است‌.
دوستش دارم.
باشد، همچنان، تا بعدِ من.

376 + 868

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۰۲:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

باید مفصل‌تر از این حرف‌ها بیایم برای ثبت روزگارم در اینجا بنویسم که چه شد و چه نشد. من چه کردم و خدا چه کرد و او چه کرد. اما کوتاه و مختصرش شیرین‌تر است. فیروزه‌ای تر است. همین‌که بیایم بنویسم می‌دانستم اردی‌بهشت، برایم ماندگار می‌شود. مثل 29 اردی‌بهشت 1397، با دیدنِ سرمه‌ای پوشِ ارتباطات، و مثل 20 اردی‌بهشت 1398، با شنیدن عجیب‌ترین کلماتی که در قلب و ذهنش می‌گذرد. من شگفت‌زده‌ترین دخترِ زمین هستم در این اردی‌بهشت‌های اسرار‌آمیز. شکر خدایِ جان را. ما با توکل به خودش، به خودِ خودِ خالقِ محبت، آفریننده‌ی دوست داشتن، و پروردگارِ قلب‌های تپنده، در این مسیر آرام آرام قدم برمی‌داریم.
نوشتم تا یادم نرود چه بر من گذشت روی زمین. در این سفر کوتاه.
نوشتم تا بعدِ خستگیِ سحری پختن و درس خواندنِ نیمه‌شبانه، لب‌خند بزنم و در آرام‌ترین حالتِ جریانِ خونم، خداوند را شکر کنم.
نوشتم تا در فیروزه‌ای‌ترین لحظه‌ها هم پروردگارِ قلبم را فراموش نکنم. مثل لحظه‌های سخت. مثل همان لحظه‌های سختِ طی شده.


|لب‌خند

376 + 865

  • ف .ن
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۰:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله
 
در نهمین روز اردی‌بهشت ماه، در لحظه‌هایی از بهاری‌ترین نقطه‌ی سال، در خلوتگاهِ خویش یعنی تختِ اتاق ۲۰۳، بارها فیلم مصاحبه پسر شهید طلبه‌ی همدانی را پخش می‌کنم و اشک می‌ریزم. دیگر کدام طرف باشیم و نباشیم برایم مهم نیست. دیگر چه کسی حق است و چه کسی باطل را می‌گذارم کنار. فقط می‌خواهم تمام شود. مثل خوابِ دیشبم. زمین و آسمان درهم بپیچد و تمام. مثلِ یک مادر، با گریه‌یِ ساده‌دلانه‌یِ بچگانه‌یِ داغش، قلبم ناله سرمی‌دهد و شیون می‌کند. مثلِ یک مادر، پابه‌پای این ریشه گریه می‌کنم. این ریشه‌ی داغ‌دیده. این ریشه‌ی شکسته. اللهم، هم‌دمِ مچاله‌جانش باش. تا آخرین نفسش. چون تا آخرین نفسش، یتیم است.
و یتیم بودن!
و ماادراک مایتیم بودن؟