بسم الله

بچه‌ها در چشم‌هایم زل می‌زنند و می‌گویند این چالش‌ها اصلا مناسب حال و احوالِ الانِ ما نبود. ما خوش بودیم. می‌خندیدیم. چرا یک روز هم دوام نیاورد؟ نمی‌دانم چه بگویم به‌ آن‌ها، به نگاه‌شان، به چشم‌های پر از اشکِ دختر کرمانی‌‌ام، و اعصابِ متشنجِ دختر شیرازی‌ام، ولی می‌دانم که باید حرفی بزنم. نگاهش می‌کنم. دوباره می‌پرسد: تو بعد این اتفاقات هنوز هم به خدا بودنِ خدا باور داری؟ لب‌خند می‌زنم. لب‌خند می‌زنم و می‌گویم: دارم.
می‌گوید: چرا؟
نفس عمیق می‌کشم: چون خودم مقصر بودم و خدا حالا، بیشتر از همیشه دارد خدایی می‌کند. در غیر این‌صورت من مثل فواره‌ی چمن‌های دانشکده، به هر طرف پاشیده می‌شدم. و جمع شدنی؟ نه. در کار نبود.