۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوابگاه» ثبت شده است

376 + 1013

  • ف .ن
  • شنبه ۱۰ اسفند ۹۸
  • ۰۲:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

بالاخره فرصت شد به خانه برگردم. خدایِ عزیزم لطفا پاکِ پاک پا روی قالیِ قرمز خانه با آن گل‌های سفید و سرمه‌ایش بگذارم. لطفا کرونای داشته یا نداشته‌ام در همین اتاق کوچک خوابگاه بماند و به شمالِ شرقیِ قشنگ و کوچکم نیاید. ممنونم. :) 

376 + 990

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
  • ۱۵:۲۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

کاش قالیِ زیر پایمان می‌فهمید نباید تکان بخورد.

 

| از دشواری‌های خوابگاه

376 + 984

  • ف .ن
  • شنبه ۲۳ آذر ۹۸
  • ۲۳:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دارم سعی می‌کنم کارهای آخر ترمی را کم‌تر کنم تا با حجم کمتری از درس بروم خانه. قرار است بروم خانه. به مامان هاجر زنگ زدم و گفتم می‌آیم. همان شب هم بلیت گرفتم. گریه کردم و بلیت گرفتم. وضع کمی نا‌آرام است ولی هم‌چنان امید جایش امن است.

376 + 983

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۹ آذر ۹۸
  • ۲۱:۵۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

اتفاق‌ می‌افتد. پشتِ هم. از تخت. جلوی آینه. پشت پنجره‌ی اتاق. در کوچه چهارم. بالاتر از دکه. روی نیمکت‌های سردِ پارک و لابه‌لایِ پرسه‌ی گربه‌ها. اتفاق می‌افتد. بین نت‌های سه‌تار. بین صفحه‌های کتاب هری پاتر. بین تق تق کیبورد. همین حالا. در باز شد.

376 + 973

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸
  • ۲۲:۳۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

سرم شلوغ است و هی عینکم را روی بینی‌ام مرتب می‌کنم. کتاب زبان باز است. شیرینی و شربت به مناسبت میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) پخش کرده‌اند و من لیوانِ خالیِ شربت را کنار لپ‌تاپ می‌بینم. گرسنه‌ام است. دلم می‌خواهد فردا بروم ببینمش و برایش کتاب بخوانم. روی گوشی‌ام مداوم پیام می‌آید. فایلم ارسال نمی‌شود...فایلم ارسال نمی‌شود....کار آن‌ها را راه می‌اندازم. کارم راه بیفتد. خدایا، کارم!

376 + 965

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
  • ۱۹:۰۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

این روزها به میزان و مقدار و خلاصه هر واحد اندازه‌‌گیری‌ِ شناخته شده در جهان، کلافه‌ام. فقط من اینطوری شده‌ام؟ نه. همه‌‌مان. هر کسی که می‌بینم. بچه‌های اتاق بیشتر. چهار کلافه‌ی عصبانیِ زودرنجِ ایده‌آل‌گرا در اتاقی دوازده‌ متری لحظه‌ای در سروکله‌ی هم می‌زنند و لحظه‌ای بعد به خودشان می‌خندند. خنده‌هایی جنون آمیز. چه بر سرمان آمده؟ ماجرا چیست؟

376 + 964

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
  • ۱۸:۴۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز می‌خواستم بروم کوه. نرفتم. فقط مانده بود که روسری سر کنم و کفش بپوشم و راه بیفتم. نرفتم. فاطمه تازه بیدار شده بود و او هم در تقلای آماده شدن برای رفتن به سر کارش بود. می‌گفت صبحانه می‌خوری؟ قصد داشتم با چای گلویی گرم و نرم کنم و کیفم را بگذارم روی دوشم و بروم. هنوز قلبم منتظر است. یکهو داغ می‌شود. کله‌ام را می‌سوزاند. چشم‌هایم را بیشتر. می‌خوابم. امروز می‌خواستم بروم کوه. خوابیدم.

376 + 963

  • ف .ن
  • يكشنبه ۵ آبان ۹۸
  • ۱۴:۴۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

خواب‌های مرگبارِ شبانه.

376 + 962

  • ف .ن
  • جمعه ۳ آبان ۹۸
  • ۱۷:۲۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

پرسپولیس 2 - شاهین بوشهر 0

یعنی من الان حینِ چرخیدن در دنیای وبلاگم، پخش زنده اینترنتی فوتبال هم می‌بینم. یک لیوان چای هم کنارم است. با یک بسته بادام زمینیِ نمکی که خیلی بدم می‌آید ولی دلم می‌خواهد تجربه‌اش کنم. دو دقیقه‌ی پیش هم خبر شیرینی شنیدم و لب‌خند گُنده‌ای روی لبم است. گفتم که امید جایش امن است حتی اگر دو ساعت پیش از عصبانیت آهنگ پرسروصدا گوش می‌دادم.

376 + 961

  • ف .ن
  • جمعه ۳ آبان ۹۸
  • ۱۷:۰۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیشب که با زهرا رفتم انقلاب، باران بارید. شُر شُر. دو تا دفترچه سبز و نارنجی برای خودم خریدم. دفترچه‌ها را دوست دارم. همه‌جا با تو می‌آیند. دلشان برای هر حرف تو باز است. از آن‌‌هایی نیستند که فقط باید خوشگل و شیک و بدون خط‌ خوردگی حرف‌هایت را بنویسی. دوست هستند. رفیق هستند. برای هر حرفی، از چرت و پرت‌ترین تا درس‌طور‌ترین کلمه‌ها پایه‌ی دوستی هستند. دفترچه‌ها را دوست دارم. دیشب به بچه‌ها می‌گفتم دلم می‌خواهد در اتاق کارم یک طبقه‌ فقط دفترچه‌ داشته باشم. ریز و درشت. رنگ به رنگ. دیشب که با زهرا بارانِ شُرشُرِ انقلاب و ولیعصر را تجربه کردم فهمیدم، حالم خوب است. خوشحالم و امید جایش خیلی خیلی امن است. دوست خودم شده‌ام. دفترچه‌ای فیروزه‌ای رنگ. لب‌خند.