۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوابگاه» ثبت شده است

376 + 737

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۴:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

جمع کردن سفره برایم سخت است، اما سفره‌ پهن شدن روی زمین را دوست دارم. شستن ظرفها برایم سخت است، اما پر شدن ظرف از غذا را دوست دارم. بطری خالی نوشیدنی غمگینم می‌کند، اما وقتی درِ آن را هم‌اتاقی باز می‌کند لب‌خند می‌زنم. تو هم نیستی، اما‌ نگاهت همان سفره‌ی پهن شده روی زمین و ظرف پر شده‌ی غذا و درِ باز شده‌ی بطری ست.

376 + 730

  • ف .ن
  • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۰:۱۹
  • ۰ نظر
بسم الله

صدای نگهبان در همه‌ی خوابگاه می‌پیچد؛ 《دانشجویان محترم کارگاه انتخاب همسر هم‌اکنون در نمازخانه در جریان است. با کاغذ و خودکار تشریف بیاورید.》 نمی‌روم. خسته‌ام، شامم را درست و حسابی نخوردم، وقت نماز است، میان ترم اقتصاد مانده و من باید تا نیمه‌های شب بیدار باشم و درس بخوانم. پس وقت ندارم و نمی‌روم. اما اگر وقت داشتم می‌رفتم؟ نه. انتخاب همسر کارگاه نمی‌خواهد، عشق می خواهد و ایمانی برای مبارزه. حتی شاید عشق هم نخواهد. به هم اتاقی ام می‌گفتم حاضر نیستم اعتقادم را فدای عشق کنم. بخاطر عاشقی با یک مرد، دست از اعتقاد کشیدن؟! نه، این یکی از من برنمی‌آید. مثلا بگوید چادرت را بردار بخاطر من. در مخیله‌ی من هم نمی‌گنجد. هم اتاقی ام من را فهمید؟! نمی‌دانم. فقط می‌دانم درس دارم و صدای اذان در همه‌ی خوابگاه پیچیده است. کارگاه چگونه آدم قشنگ باشیم.
| لب‌خند

376 + 727

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۰:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

وقتی استاد رهایت نمی کند و به سرویس خوابگاه نمی رسی،
وقتی تصمیم می گیری به مدت دو ساعت در دانشگاه بیکار نچرخی و خودت به خوابگاه بروی،
وقتی سوار تاکسی آزادی می شوی و با مترو به انقلاب می روی،
وقتی هندزفری قرمزت را می خری،
وقتی لا به لایِ کتاب ها و پیکسل ها و دفترها و آدم های کتابفروشی سوره مهر لب خند می زنی،
وقتی از کنار دانشگاه تهران آرام رد می شوی،
وقتی رو به روی ورودی دانشکده حقوق و علوم سیاسی اش، کنار نرده های ساختمان مرکزی می نشینی،
وقتی هوا خنک است،
وقتی برگ ها برایت می رقصند،
وقتی موسیقی اردیبهشت می گذاری و صدایش را بلند می کنی،
وقتی کتاب شعر پرواز 69 را باز می کنی و شعر می خوانی و شعر می خواند،
وقتی رهگذرهای آن حوالی شما دو تا را می بینند و موسیقی را می شنوند و کنجکاو تصویر روی کتاب شعرت می شوند،
وقتی حوالی سه راه شهید بهشتی زیر نم نم باران آهنگ زمزمه می کنی و از صدایت لذت می بری،
وقتی با هم این شعر را تکرار می کنید؛
تلاقی من و تو: این بهار بارانی،
وقتی می خندی،
وقتی با دوستت می خندی،
وقتی خودت هستی،
وقتی کنار یک انسانِ دیگر، با وجود تمام معبرهای زمین، خودت هستی،
یعنی امروزت را زندگی کردی.
یعنی امروزم را زندگی کردم.
همین.

| لب خند

376 + 720

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
  • ۱۵:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب با rain مسابقه ی نوشتن داشتیم. خسته بودم و به شدت مشتاق خوابیدن، اما حرف نوشتن بود. وقت نوشتن بود. 5 کلمه از داخل کتاب ها بیرون می آورد و به هم وقت می دادیم تا قصه ای، یا طرحی بنویسیم. می نوشتیم و دوباره 5 کلمه ی دیگر. حالم خوب بود دیشب. حالم خوب بود دیروز. به نود و هفت، اعتماد دارم. بلند شده است و برای جذاب بودنش دارد تلاش می کند. من هم به خودم اعتماد دارم. بلند می شوم و برای آدم قشنگ شدنم، می جنگم. آدم قشنگ ها، خوبند. به دل می چسبند و تا همیشه یادشان و تصویرشان و خاطراتشان می ماند. آدم قشنگ شدن، اصلا تنها مأموریت من روی زمین است.

376 + 719

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

کویر، فال فروش، حلقه، کلاه، سیروس

سیروس را هنور یادش بود. حلقه ی دوستی شان با مرتضی و امیر و سیروس در کویر شکل گرفته بود. همان سفر عجیب به کویر که غذا و آب تمام شده بود و آن ها همچنان در مسیر گمشده شان سرگردان بودند. سیروس را هنوز یادش بود. آخرین جیره ی آب را به او داد و خودش رفت. نفس عمیق کشید. کلاه سربازی اش را روی سرش گذاشت و از فال فروش میدان انقلاب به یاد سیروس فالی خرید. سیروس را هنوز یادش بود.

376 + 718

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

دریا، عروسک، رویا، شکوفه، خانه

شکوفه را روی موهای عروسک گذاشت و به سمت دریا رفت. رویاهایش اما در خانه جا ماند.

#تمرین ایده یابی
متشکرم از مریم دوست هم خوابگاهی ام که دو روز است صبح ها ۵ کلمه برایم می فرستد و مجبورم می کند بنویسم.

376 + 710

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
  • ۱۵:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

در تقابل حیوانات هر سال، برایم افتاد در این سال با ترس هایت رو به رو شو. عجب کار سختی خواست. اما من آدم همین کارها هستم. همین سختی ها. همین جان کندن ها. همین به سختی به خواسته ها رسیدن. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. از لحظه ی نشستنم در قطار شروع کردم. من ترس از ارتفاع دارم. باید تخت طبقه اول بخوابم. و هر طور شده تا آن زمان، تخت اول را نصیبِ خودم می کردم. با خواهش و با زرنگی. اما، بالاخره ترسی بود و رو به رو شدنی. رو به رو شدم. مقاومت نکردم. به شماره ی تخت خودم رفتم. طبقه ی دوم. و خوابیدم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. می خواستند بچه های دورهمی سوار آسانسور شوند. و من هم شدم. من از مکان های تنگ و بسته می ترسم. از حبس شدن می ترسم. اما سوار شدم و جنگیدم. با ترسی که روزهای قبل، سال های قبل، قلبم را سیاه می کرد و آدم ضعیفی در نظرم شده بودم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. و حالا من مانده ام و ترس از مُردنِ بدون جان بازی؟ با این ترس نمی خواهم رو به رو شوم. با این مُردن نمی خواهم چشم در چشم شوم. بماند برای آدم های ترسو. من رویاهای دیگری دارم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. من ترسِ از ترسو بودن دارم. پس شکستش می دهم و شجاع می شوم.


+ دوستان اشاره می کنند با ترس هایی مثل خوردن سوسک و ... هم رو به رو شوید که من از همینجا اعلام برائت میکنم از این پیشنهاد. :))

376 + 705

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
  • ۲۱:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

هم اتاقی ها هنوز نیامده اند،
و من در اتاق خالی از انسان، کلماتم را پاک می کنم.

376 + 699

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۰۰:۳۲
  • ۰ نظر
بسم الله

شبی نوشتم که اتاقی ست و چراغی. ساعت مشخصی که چراغ اتاقی روشن می شود و دختری پشت پنجره اش می نوازد. و او، در کوچه، در تاریکی اش، بی صدا، نگاه بود به آن پنجره، به آن چراغ، به آن نوا، و به آن دختر.
حالا، در ساختمانی زندگی میکنم که پنجره ی اتاقم باز می شود به کوچه ای فرعی. به ساختمانی که می تواند کسی را در تاریکی اش پنهان کند. به منی که آسان، دیده می شوم.
اما، فاصله است. بین آن قصه ای که نیمه های شب نوشته شد، و منی که اینجایم. من نمی نوازم. و او هم، در تاریکی کوچه نیست.

376 + 684

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۷ مهر ۹۶
  • ۱۵:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

در هوای سردِ خوابگاه هم می شود آمد نشست پشت سیستم های اتاق مطالعه و در این وبلاگ غریب، چیزی نوشت. می توانم از برنامه ی درسی ام تا دوشنبه ی آینده بنویسم. یا از سفر مامان و خواهرها به مشهد و جاماندنم. یا از دوستانِ هم اتاقی ام که خنده هایشان شب ها صدای تذکر دانشجوی دکترای اتاق بغلی را درمی آورد. یا از دستکش های قرمز زهرا که حالا در دست های یخ زده ام است و دوستش دارم. یا از تئاتر خاتون که امشب قرار است ببینیم. یا از فهیمه ی عزیزم، نویسنده ی زلف هندو، که من را لایقِ صحبت هایش می داند و همچنین مورد اعتماد برای کارهای دانشگاهی اش. یا از تعمیراتی های مردِ خوابگاه که مفهوم خوابگاه دخترانه را مخدوش کرده اند. یا هم از خودِ خودم بگویم. خودِ خودی که دلتنگ نوشتن است. و تازه از امروز دوباره طعم نوشتن با تق تقِ کیبورد را دارد می چشد و خوشش آمده و می داند که قصد کرده باز هم بیاید بنویسد. شاید در صبحی سرد، یا عصری خواب آلود و یا هم شبی شلوغ از کتاب ها و جزوه ها و تحقیق ها. می نویسم، باز هم. راستی، من به فانوسم رسیدم. و چه زیباست داشتن فانوس، و زیباتر، فانوس شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن.