۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوابگاه» ثبت شده است

376 + 958

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
  • ۰۷:۲۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

ساعت هفت و نه دقیقه بود. چادرم را روی دستم گذاشتم و کوچه‌ی شیب‌دارِ خوابگاه را بالا آمدم. نزدیک به حرکتِ سرویس دانشگاه بود. همان ماشین سبز و سفیدی بود که زیاد دلِ خوشی به آن نداشتم ولی خب، کمی که داشتم! قدم‌هایم باید تند می‌شد تا به اتوبوس برسم ولی کندتر می‌شدند. چرا؟ پنجره! یک پنجره‌ی گردِ متروکه! یک گردیِ خاکی! یک پنجره‌یِ گردِ خاک‌آلودِ شکسته. تاب خوردم. یک قدم به سمت اتوبوس، یک قدم به سمت پنجره. کوچه را که پیچیدم تا سوار اتوبوس شوم پنجره ناپدید شد. برگشتم. یک قدم فقط، تا دوباره ببینمش. نبود‌. تنها پنجره‌ی گردِ گَردوِغبار گرفته‌ی  آن خانه‌ی متروکِ سرِ کوچه، سرجایش نبود. ساعت را نگاه کردم. هفت و نه دقیقه بود.

376 + 953

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۳۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از وقتی به تهران آمدم دوباره ف‌.ن یک گوشه‌ی اتاق خوابگاه نشسته و به من زل زده. اما نگران نمی‌شوم. چون فِ، همان یک حرفِ لابه‌لایِ الفبایِ زمین، دارد کار خودش را می‌کند. فکر می‌کند. راه می‌رود. حرف می‌زند. نظر می‌دهد. می‌نویسد و لب‌خند می‌زند. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، زود می‌خوابد و زود بیدار می‌شود. گمان می‌کنم همه‌مان نیاز داریم از حجم اسم و رسممان کم کنیم. سبک که باشیم تن و جانمان، راحت‌تر و فعال‌تر می‌شود. من الان، در ساعت نه و سی و سه دقیقه‌ی شب، یک فِ خسته و خوشحالم.

 

|لب‌خند

376 + 930

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۳۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

با خودشان چه فکری می‌کنند که می‌خواهند ساعت 2:40 نیمه شب برسیم به مقصد؟ آن هم وقتی که یک‌نفره بخواهی سفر کنی! آن هم وقتی که خوابگاهت ساعت 6:30 تازه می‌گذارد وارد شوی! آن هم وقتی که مسجد راه‌ آهنِ تهران، وقت نماز صبح، خانه‌ی خدا! را باز می‌کند فقط برای اقامه‌ی نماز! واقعا با خودشان چه فکری می‌کنند؟ حالا من با این چالش روبه‌رو چه کنم؟ :|  

376 + 872

  • ف .ن
  • دوشنبه ۶ خرداد ۹۸
  • ۰۰:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله

خدایِ علی، یعنی همان خدایِ اول و آخر. همان درجه‌یک‌ترین خالقِ خالص که خاطرش را می‌خواهیم. همان قشنگ‌ترین و باانصاف‌ترین و کاردرست‌ترین پرورنده‌ی آفریده‌هایش.
خدایِ علی، یعنی درد داری؟ غصه نخور، بیایی پیشِ خودم دیگر هیچ چیز نمی‌تواند اذیتت کند.
خدایِ علی، یعنی امید جایش امن است.
خدایِ علی، مبارزه و عشق. مبارزه و عشق. مبارزه و عشق، سرنوشتِ سرشتِ تشنه‌ام کن. سرنوشت‌ِ همه‌مان. همه‌ی گم‌گشته‌‌های قرنِ دیوانه‌ی بیست و یکم.
آمین.

376 + 870

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
  • ۱۰:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بچه‌ها در چشم‌هایم زل می‌زنند و می‌گویند این چالش‌ها اصلا مناسب حال و احوالِ الانِ ما نبود. ما خوش بودیم. می‌خندیدیم. چرا یک روز هم دوام نیاورد؟ نمی‌دانم چه بگویم به‌ آن‌ها، به نگاه‌شان، به چشم‌های پر از اشکِ دختر کرمانی‌‌ام، و اعصابِ متشنجِ دختر شیرازی‌ام، ولی می‌دانم که باید حرفی بزنم. نگاهش می‌کنم. دوباره می‌پرسد: تو بعد این اتفاقات هنوز هم به خدا بودنِ خدا باور داری؟ لب‌خند می‌زنم. لب‌خند می‌زنم و می‌گویم: دارم.
می‌گوید: چرا؟
نفس عمیق می‌کشم: چون خودم مقصر بودم و خدا حالا، بیشتر از همیشه دارد خدایی می‌کند. در غیر این‌صورت من مثل فواره‌ی چمن‌های دانشکده، به هر طرف پاشیده می‌شدم. و جمع شدنی؟ نه. در کار نبود.

376 + 852

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

بسیار متشکرم از جناب تردمیل، و عالی‌جناب تفنگ، و همراه‌های گرامی؛ درس‌های این ترم، و در نهایت بانو خستگی، که بار روی دوشم را سبک‌تر می‌کنند. نمی‌دانم اما فکر می‌کنم به تنهایی با یک تخت، از پسِ فکر کردن به فکر نکردن برنمی‌آمدم.

376 + 850

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ بهمن ۹۷
  • ۰۰:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

به مریم می‌گویم تو که زبانت خوب است، بیا هم‌سفرم شو تا من دیگر انگلیسی بلد نشوم و بروم سراغ زبان موردعلاقه‌ترم؛ عربی. می‌خندد. 

376 + 847

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۴ بهمن ۹۷
  • ۲۰:۴۳
  • ۰ نظر
بسم الله

من و مریم لقمه‌های شام را در دهان می‌گذاشتیم که خبر را خواندم. در کانال خبرگزاری فارس. انفجار. انتحاری. شهادت. خون. خون. خون. آری. در این وبلاگ کوچک و این صفحه‌ی ناچیز، ثبت می‌کنم که به تنِ این خاک، دوباره ترکشی اصابت کرد. جان‌هایی رفتند و جان‌هایی ماندند. و روسیاهی‌اش می‌ماند برای نفوذی‌ها. برای نفاقی که از تیغش خون می‌چکد. خونِ جوان. خونِ پیر. خونِ امنیت. خونِ دل. دو روز از جشن و خوشحالی ما برای چهل‌ سالگیِ انقلاب پدران و مادرانمان گذشت، اما مار، هنوز نیش دارد. و سخت نیش می‌زند. من و مریم، سفره را جمع کردیم و هر کدام به گوشه‌ی تختی خزیده‌ایم و فقط و فقط، آهنگ ترور حامد زمانی در فضای اتاق، صدا دارد. حتی قلبمان هم نمی‌زند.


|حمله‌ی انتحاری جیش العدل به اتوبوس پرسنل سپاه سیستان و بلوچستان| 24 بهمن ماه 1397

376 + 814

  • ف .ن
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷
  • ۲۰:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

هر ترم باید استاد عجیبی داشته باشم. آدم‌های عجیب هیجان‌انگیزند. مساله‌ای را در تو زنده می‌کنند که این دنیای ماشینی و زندگی سریع و آماده، در تو کشته است. کشف کردن. کنجکاو شوی و بخواهی بشناسی. بدانی. بیشتر و بیشتر. در این پاییز، با یکی از این آدم‌های هیجان‌انگیز آشنا شده‌ام. استاد روانشناسی اجتماعی‌ام. «آرش حیدری» که اگر در اینترنت هم جستجو کنید صحبت‌هایش موجود است. البته شنیدن حرف‌هایش وقتی در یک فضای کوچک حضور دارید کی بُوَد مانند خواندن کلماتِ تایپ شده. این مردِ جوانِ عجیبِ هیجان‌انگیز، من را با مفهومِ ترس به طرز متفاوتی مواجه کرد. ترس را با تلاش و تمرین، نشانم داد. من را ترساند که اگر خوب ننویسم، خوب تحلیل نکنم، خوب نبینم، خوب نفهمم، خوب جستجو نکنم، خوب دقت نکنم، از او نمره‌ای نمی‌گیرم. و نمره نگرفتن از او یعنی تو یک نادانی. یک دانشجویِ درس‌خوان و هیچ‌ندان. تو فقط پوسته هستی. هیچ محتوایی نداری. ترسیدم. من آدمی بودم که از ابتدای دست به قلم شدن، فقط ادبی نوشتم. و خب در اولین کارنوشتی که برای درسش نوشتم، به طور درستی، نابود شدم. همان «همکاری که باید هر کس در زندگی‌اش داشته باشد» گفت داستان نوشته‌ای. نه یک تحلیل علمی از یک فیلم روانشناختی. نفس عمیق کشیدم. من که بلد نیستم علمی بنویسم. باز هم نوشتم. گفت پیشرفت داری ولی هنوز روایت‌ دارد. برای استاد فرستادم. تعریف کرد که قلم خوب و روانی دارم اما ابهام علمی دارم و باید اصلاحش کنم. فعلا نمره‌ام از 4 نمره، 2/5 است. خوشحال بودم که تعریف شنیده‌ام اما خوشحال نبودم که بلد نیستم علمی بنویسم. تحلیل بنویسم. تمرین کردم. باز هم. باز هم. تا نیمه‌ی همان شبی که وقت داشتم ایمیل کنم، در تاریکی اتاق، با چراغ گوشی و لپ‌تاپ، نوشتم. فرستادم. هر چه بادا باد.
استادِ عجیبی‌ست. هیجان‌انگیز و کاربلد. و البته، ترسناک.
ترسیدم. تمرین کردم. با خودم روبه‌رو شدم. با نقصم. با نقص مهمی که باید زودتر رفع می‌شد.
یک روز بعد جواب ایمیلم آمد.
من موفق شده بودم. بالاخره بلد شدم کمی تحلیلی بنویسم. کمی علمی. کمی غیرادبی. و کمی از کلماتِ اسرارآمیزِ داستانی‌ام  دور شوم.
نمره‌ی شما 4/25 از 4
انتظار مرا خیلی بالا بردید. موفق باشید در امتحان ترم و تحلیل‌های بعدی.

علاوه بر اینکه باید یک همکارِ اسرارآمیز در زندگی‌تان داشته باشید، به دنبال یک استاد و معلمِ اسرارآمیز هم بگردید. با خودتان روبه‌رویتان کند و یکی یکی نقص‌هایتان را به شما نشان بدهد.
آیا این پاداش صبوری‌ من است؟
خدا را شکر.


|‌لب‌خند

376 + 751

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷
  • ۰۰:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. خسته؟ کمی. آن‌ها سرحال می‌گفتند برویم اما من روی تخت دراز کشیده بودم و با خنده می‌‌گفتم نه. خوابم می‌آید. می‌شود نرویم؟ اصلا این دختر دارد شوخی می‌کند. به سرش زده است. ساعت 6 صبح وقتی از روز قبلش نخوابیده‌‌ایم، برویم پیاده‌روی؟! تو یک خُلِ باحال با پیشنهاد‌های دوست‌ داشتنی هستی اما من خوابم می‌آید. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. اما راضی شدم. اما، رفتیم. کسی در خیابان نبود. ولیعصرِ خالی. ولیعصرِ خنک با خورشیدی که راحت به ما می‌رسید. ولیعصرِ بزرگ. شاید بزرگ نبود. شاید من بزرگ می‌دیدمش. رها بودم در پیاده‌روی‌ِ آن. می‌توانستم بدون اینکه نگران برخورد‌های تن به تنِ هراس‌انگیز باشم به آسمان نگاه کنم و قدم بردارم. حرف زدیم. درباره‌ی این روزهایمان. این روزهای گیج و عصبیِ دنیایمان. این روزهایِ به جنون جنسی دچار شده. این روزهایِ خسته. از راه‌حل‌ها حرف می‌زدیم. از چراها. از ای کاش‌ها. از دیوانه‌ بودن این قرن. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. مسیر اصلی را نرفتیم. پیچیدیم. به کوچه پس کوچه‌های خلوتِ پردرخت. خسته شدیم. ولی رفتیم. می‌رفتیم ولی نمی‌رسیدیم. بالاخره، رسیدیم. در آلاچیقی نشستیم. و دراز کشیدیم. و حرف زدیم. و آب‌پاش‌های پارک لاله حسابی خیسمان کرد. من را بیشتر. چون مقاومت نکردم. فرار نکردم. چقدر لذت بخش بود. چقدر لذت بخش بود آن خنکایِ آب در گرمایِ صبحِ 17 خرداد 1397. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار، ولی، لب‌خند‌های قشنگ می‌زدم و خودم را دوست داشتم.