بسم الله

روی تابِ چوبی حیاط نشستم. کوتاهش کردند تا فاطمه‌سادات هم بتواند تاب‌سواری کند. وقتی خواستم بنشینم یکی از سه‌قلو‌های گربه‌‌ی جدیدِ حیاط، که دراز کشیده بود زیر درختِ انار، بلند شد رفت. به معنای واقعی کلمه، نازند. یا به قولِ مریم، ناناز. :))
دلم می‌خواهد آن‌ها را بغل کنم. اینقدرررر که جیغشان دربیاید ولی هنوز نتوانستم به دو قدمی‌شان برسم. الفرارند کلا.
تابِ چوبی‌ام تکان می‌خورد.
سرم را می‌چرخانم به چپ. توپِ پلاستیکیِ آبی‌رنگی را می‌بینم که زیر درختِ انگور، لش کرده است.
تابِ چوبی‌ام هنوز می‌رود و می‌آید. صدایش به گوشم می‌خورد. صدای کسی که دارد شعر نادر خانِ ابراهیمی را برایم می‌خواند. همانی که لب‌خند که می‌زند اشکم بند می‌آید و می‌خندم :). همانی که چشم‌هایش، چشم نیستند. هنوز دارد می‌خواند. و من تاب‌ می‌خورم...لب‌خند 🏡