بسم الله

بعضی روزها، طوری برایت طی می‌شوند که قبل مرگت، به یادشان می‌آوری و با لب‌خند می‌گویی《چه روز اسرارآمیزی بود!》 بعضی روزها، طوری پازلِ خوب و ناخوبِ زندگی را برایت می‌چینند که یک‌تنه جورِ ناخوب را تحمل می‌کنند و در یک نگاهِ گذرا آن دوره را بخواهی مرور کنی فقط لحظه‌های خوب می‌بینی.
بعضی روزها، روز نیستند. شب هم نیستند. لحظه‌ی قبلِ طلوعِ خورشیدند. همان هنگامی که قلبت آرامشِ فراگیری دارد و خون در رگ‌هایت به آسودگی حرکت می‌کند و رنگِ چشم‌هایت خالص است و دست‌هایت آماده‌ی دریافتِ بهترین‌ها.
بعضی روزها، لحظه‌ی قبلِ طلوعِ خورشیدند. همان‌قدر شوق‌آور و فرازمینی. تو هستی و یک جهانِ در خواب و آسمانِ پهناور و خورشیدی که بالا می‌آید. بالا‌تر. باز هم بالاتر. و به تو می‌رسد. به رنگِ خالصِ چشم‌هایت. و تو خداوند را می‌بینی. همان لحظه. همان دم. و دیگر تنها نیستی. و دیگر تنها نخواهی بود. برای ابد. تا تهِ ابدیت.
بعضی روزها، دیروز بود.