- ف .ن
- دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
- ۱۸:۴۸
- ۰ نظر
بسم الله
دیشب نتوانستم خوب خوابیدن را تجربه کنم. خوب خوابیدن هم مدتهاست من را فراموش کرده. سر روی بالشت که گذاشتم زمان به سرعت برای کابوسهایم گذشت و برای من به کندی. چشم باز کردم. قبلش هم چشمم باز شده بود. چون کابوس دیده بودم. کابوسی درخشان. آنقدر که چشمم مدتها بسته نشد. به دوروبرم نگاه کردم. هیچ بود. به هیچ سلام کردم. جوابم را داد. ترسیدم. لرزیدم. ازش خواستم دیگر جوابم را ندهد. من با فکر نبودنش سالها شب را خوابیدم. حالا که میدانم هست، باز هم بخوابم؟
دوباره چشم بستم. تکان خوردم. همصحبت میخواست. گفتگو با هیچ! دستش را روی قلبم گذاشت. هیچیاش وارد قلبم شد. قبل احاطهی کامل، خوابم بُرد. ساعت ۶ صبح بیدار شدم. و هنوز زنده بودم!