۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین یادداشت‌نویسی روزانه» ثبت شده است

376 + 995

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ بهمن ۹۸
  • ۰۱:۲۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

قبل آمدن ماهِ بهمن می‌خواستم یادداشت آخرین روز ماهِ دی را بنویسم ولی نشد. درگیر شام و شب‌نشینی و کار شدم. و حرف زدن. حرف زدن با او. امشب روبه‌راهِ شوخی و خنده و سربه‌سر گذاشتن نبودم. نتیجه‌اش شد قهر کردن. و حالا قهرم. نمی‌دانم چه می‌کنم فقط می‌دانم حالم میزان نیست. قرار ندارم. از ننوشتن است. در دو سه‌ هفته‌ی امتحان‌ها سرم پر از کلمه شد ولی حالا باید به دنبالشان بدوم. می‌دوم. باید بدوم. باید بنویسم. باید مداوم بنویسم. چرت و پرت. اما بنویسم. مزخرف. ولی بنویسم. دارم می‌نویسم همین حالا. حالایِ حالا. یادداشت آخرین روز ماهِ دی سال هزار و سیصد و نود و هشت را. چه سالی بود. چه سالی شد. و امیدوارم دیگر ملایم بگذرد. تابم خالی شده. تاب و توانم کِش آمده و اگر تلنگر دیگری بهش بخورد محکم پرت می‌شود در صورتم. و آخ از آن درد. آخ از آن سوزش. امروز کتاب هری پاتر و محفل ققنوس جلد اولش را شروع کردم. می‌خوانم و تصویرسازی می‌کنم و حظ می‌برم. می‌خواهم بنویسم. برای حال. برای آینده. برای گذشته. تا حظ ببریم. برای زمان‌های گریزخواهی. برای زمانِ پناه جستن. برای وقتِ کِش تاب و توانمان بخورد به صورتمان. یادداشت آخرین روز ماهِ دی را تمام می‌کنم.

376 + 958

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
  • ۰۷:۲۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

ساعت هفت و نه دقیقه بود. چادرم را روی دستم گذاشتم و کوچه‌ی شیب‌دارِ خوابگاه را بالا آمدم. نزدیک به حرکتِ سرویس دانشگاه بود. همان ماشین سبز و سفیدی بود که زیاد دلِ خوشی به آن نداشتم ولی خب، کمی که داشتم! قدم‌هایم باید تند می‌شد تا به اتوبوس برسم ولی کندتر می‌شدند. چرا؟ پنجره! یک پنجره‌ی گردِ متروکه! یک گردیِ خاکی! یک پنجره‌یِ گردِ خاک‌آلودِ شکسته. تاب خوردم. یک قدم به سمت اتوبوس، یک قدم به سمت پنجره. کوچه را که پیچیدم تا سوار اتوبوس شوم پنجره ناپدید شد. برگشتم. یک قدم فقط، تا دوباره ببینمش. نبود‌. تنها پنجره‌ی گردِ گَردوِغبار گرفته‌ی  آن خانه‌ی متروکِ سرِ کوچه، سرجایش نبود. ساعت را نگاه کردم. هفت و نه دقیقه بود.

376 + 949

  • ف .ن
  • جمعه ۱۵ شهریور ۹۸
  • ۱۸:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

گرمای ناشناخته‌ای در بدنم احساس می‌کنم. صدای جیغ «نمیـــــــــــــام، نمیـــــــــــام» فاطمه سادات هم در خانه پیچیده. صدای گردِ طبل هم به گوشم می‌رسد. وقتی روی سکوی خانه رفتم تا این صدا را ثبت و ضبط کنم برای روزهای مبادا، نمی‌دانستم عجب گوش‌های بدردنخوری دارم. فایل را که پخش کردم صدای متراکمِ گنجشک‌ها می‌آمد. صدای بازیگوشیِ سگ‌ها. صدای فریاد یکی از همسایه‌ها که کسی را صدا می‌زد. اینجا، در این فضایِ طبیعی که خانه‌ها با هم ده‌ها متر فاصله دارند، باید دهانت را اندازه‌ی یک بچه فیل باز کنی و جیغ جیغ کنی. البته من بچه فیل از نزدیک دیدم. ولی جیغ جیغ کردنش را نه! حالا شما فکر کنید که او جیغ جیغ می‌کند. صدای نسیم هم در فایل صوتی‌ام ثبت شد. در حال گذر بود از حیاط خانه‌ی ما به کوچه‌ی 21 ولی نمی‌دانست پچ پچش را کسی پنهانی ضبط خواهد کرد. پشتِ سرِ مرغ‌های حیاط غر می‌زد. او هم دیده که سهم گربه‌ها را می‌خورند. گرمای ناشناخته‌ی بدنم کمتر می‌شود. صدای جیغ فاطمه سادات هم قطع شد. چون رفت. صدای گردِ طبل هنوز می‌آید. از پنجره‌ی اتاق، از لابه‌لایِ سوراخ‌های توریِ پنجره، از کنارِ پرده‌ی کرم‌رنگ. از کنارِ گوشم. به درونِ قلبم. یک توپ طلایی می‌شود. آرام می‌گیرم.

376 + 914

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۱۴
  • ۰ نظر
بسم الله

همشهری داستان ویژه‌ی جام جهانی را برداشتم. ورقی زدم. یادم است که قبلا چند برگی از آن خوانده بودم. دوباره خواندم. همان روایت اول را. راستش اینکه عاشق فوتبال باشی هیچ ربطی به جنسیت ندارد. من می‌توانم یک کتاب از خاطره‌های قشنگم از فوتبال دیدنم بنویسم. می‌توانم یک سریالِ فوتبالی بسازم. و حتی رادیو شبی ویژه‌ی سر و کله‌ زدن‌های موقعِ تماشایِ فوتبال به گوش همه‌ی مردمِ جهان برسانم. بعضی سکانس‌های زندگی را نمی‌شود با هیچ کلمه‌ای توضیح داد. مثل وقتی که کلی پوست تخمه روی زمین ریخته شده با وجود اینکه سفره‌ی بزرگی وسطِ هال پهن کردی. دانستن اینکه چرا وقت تماشای فوتبال تو نمی‌توانی پوست تخمه‌ها را مثل آدمیزاد در ظرف یا روی سفره بیندازی خودش، یک تست روان‌شناسی است. حتی یک تستِ کامل و جامعِ علمیِ آدم‌ شناسی. شب‌‌هایی را که تا نیمه‌هایش بیدار می‌مانی تا تقابلِ رئال مادرید و بارسلونا را ببینی چطور می‌خواهی برای آدم‌های #نه‌به‌فوتبال شرح بدهی؟ بدوبیراه‌های حینِ گل خوردنِ تیمت را چطور؟ اصلا در ده دقیقه سه گل بزنی و برنده شوی را حتی؟ این خودِ زندگی است. این هیجان‌هایی که نمی‌دانی چطور احاطه‌ات می‌کند ولی می‌دانی دوستش داری! این شکست‌هایی که تو را روی زمین می‌اندازند ولی وقتی به هزاران تماشاگرت نگاه می‌کنی و اشک‌های گرمِ بچه‌های قد و نیم قد را می‌بینی و تصمیم می‌گیری باز هم بجنگی. این خودِ زندگی است. انگار در قلبت توپخانه‌ها شروع به حمله کرده‌اند. حمله به نتوانستن. حمله به باختن. شاید الان من هیچ روزنه‌ای پیدا نکنم تا برای یک بار هم شده خودم را تماشاگرِ روی صندلی‌های جام جهانی ببینم اما بالاخره این روزنه ایجاد می‌شود. و من هم روزی بدون نگرانی از بلندیِ صدایم، جیغ می‌کشم :)
همشهری داستان ویژه‌ی جام جهانی را برداشتم. ورقی زدم. تسبیحِ در دست‌های مامان هاجر به یادم آمد. وقتِ بازیِ ایران و عراق. وقتِ همان بازی‌ای که هی گل می‌زدیم و هی گل می‌خوردیم. وقتِ همان بازی‌ای که باختیم.
زندگی همین است. علیرضا بیرانوند پنالتی رونالدو را مهار کند و گل‌های بدی در لیگ داخلی بخورد.
زندگی همین است.

|لب‌خند

376 + 906

  • ف .ن
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۹
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روزی می‌شود که یادداشتی ننوشته‌ام. یک مشکل جسمی و بعدشم سفر ییلاقی به خانه‌ی دخترخاله، من را از لپ‌تاپ و اینترنت دور کرد. من را از به خودم پرداختن هم. حتی من را از فکر کردن. حالا اوضاع دوباره نرمال شده است. دردی ندارم. دوباره زبان می‌خوانم. دوباره کتاب. دوباره فیلم می‌بینم و دوباره ورزش می‌کنم و دوباره به خودم سری می‌زنم. چند روزی بود که خودم را در اتاقم جا گذاشته بودم.

376 + 888

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله


با لب‌خند خوابیدم امروز. با لب‌خند هم بیدار شدم. برایم یک آهنگِ بی‌کلام فرستاده بود. یک موسیقیِ یواشِ دل‌انگیز. و خب چه چیز بهتر از یک موسیقیِ بی‌کلام؟! این را می‌گذارم در فهرستِ دوست داشتنی‌هایمان، تا یک روز در جایی پخش شود که ذوقِ نگاه‌هایمان، لب‌خند بپاشد بر در و دیوارش. دوست داشتنی‌هایت را باید فهرست کنی. ثبتش کنی. ماندگارش کنی و یادت بماند. که روزی، روزگاری چگونه بودی و چه می‌خواستی و چطور فکر می‌کردی و چه‌ها می‌پسندیدی. تا بعدها که دوباره خودت را برانداز کردی، تغییرها برایت به اندازه‌ی عمق کلمه‌ی تغییر هیجان‌انگیز و شگفت‌آور باشد. امروز با گوش دادن به یک موسیقیِ بی‌کلام مخصوص، بیدار شدم ولی باز هم خوابیدم. طبق معمولِ تابستان، تا ظهر. بعد نماز منتظر ماندم تا پدر از کار برگردد. قرار شد با هم ناهار بخوریم. بقیه خورده و سفره را هم جمع کرده بودند. خورش بادمجان بود. دوستش دارم. هرچه رنگش درخشان‌تر و جز به جز هر یک از مواد قابل شناسایی‌تر، لذت بردن من هم بیشتر. بعد ناهار، مادر را نگذاشتم بخوابد. به حرف گرفتمش. و چقدر خندیدیم. و چقدر زندگی کردیم و خندیدیم.

یکی از زن‌عمو‌ها به علاوه‌ی یکی از عمه‌ها از سفر زیارتی مشهد مقدس برگشته بود. عصر خانه‌‌اش جمع شدیم. اول ما بودیم و بعد یکی یکی سر رسیدند. با زهرایِ شیرازی‌ام هم تلفنی حرف زدم. طولانی. به صحبت کردن نیاز داشتیم. هر دو. او مقداری بیشتر نیاز داشت. شب را تا به اینجا، با سر به سرِ شوهر خواهرم و خواهرم و مادرم گذاشتن، سپری کردم. و حالا آمده‌ام یادداشت امروز را بنویسم و ثبتش کنم. حالم خوب است. شکر خدایِ جان را. شکر اللهِ اکبر را. و تلاش می‌کنم. بسیار. برای ساختنِ لحظه‌های نیکو. یاریِ خداوند هم باشد، که هست، مزه‌ی لحظه‌هایم را ملس می‌کند. از آن‌هایی که لب و لوچه‌ات را جمع می‌کنی چون بدجور دلت ضعف رفته برایش. لحظه‌هایمان ملسِ هیجان‌انگیز.

 

23:02

376 + 884

  • ف .ن
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۸
  • ۰۱:۳۱
  • ۰ نظر

بسم الله


برنامه‌ام تا حدودی درست پیش رفت. یونیت 1 را تمام کردم. دو قسمت شرلوک دیدم. چند صفحه هم کتاب خواندم. رسیده‌ام بخش تیترنویسی. و باید تمرین هم در کنارش داشته باشم. به فکرم رسیده مطالعه‌ی آزادم را کم‌کم شروع کنم. یک ختم قرآن کریم به عنوان نذر قبولی در درس اصول علم اقتصاد بر گردنم بوده که اگر خدا بخواهد و همت کنم، امروز تمام می‌شود. امروز یعنی شنبه 22 تیر ماه. بله. 22 تیر ماه شد. و 23 تیر ماه 1398، تولد امام رضا علیه السلام است. می‌خواستم برای تولدش، مشهد باشم. نخواست. شاید. شاید. از خداوند می‌خواهم دلِ همه‌‌ی مقربانِ درگاهش را با من صاف کند. باهام قهر کنند خمیده می‌شوم. کنجی می‌میرم. همین و دیگر هیچ.

گردنم بهتر شده است. خوابم می‌آید ولی به کارهایم برسم بهتر از این پهلو و آن پهلو کردنِ بیهوده است. فردا 22 تیر ماه است و من هنوز دارم فکر می‌کنم.

 

 

1:25

376 + 883

  • ف .ن
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۸
  • ۱۶:۰۶
  • ۰ نظر

بسم الله


با اعصابِ بهم ریخته خوابیدم. با اعصاب بهم ریخته بیدار شدم. و هنوز عصبانی‌ام. از خودم. و لاغیر. دیشب نشد والیبال را کامل ببینم. خوابم می‌آمد و از طرفی گردنم آنقدر درد می‌کرد که تابم را بریده بود. حتی نمی‌توانستم بخوابم. این پهلو و آن پهلو شدن که جزو بارزترین مدلِ خوابیدن من است، برایم قدرِ کندنِ تپه‌ی نزدیکِ خانه‌مان، طاقت‌فرسا و سخت شده بود. اما محال نبود. و من بالاخره خوابم برد. خواستم که دیر بیدار شوم. عصبانی بودم. خواستم که اهلِ خانه خوابیده باشند بعد من بیدار شوم. نمی‌توانستم آدم نرمالی باشم در مقابلشان. اول باید اعصابم را روبه‌راه می‌کردم بعد مثل یک آدم‌قشنگ بامحبت می‌شدم. دوباره به گردنم آب گرم رساندم. دوشِ آب گرم، موهبتی‌ست. حتی در گرم‌ترین روزهای زمین. ناهار قرمه‌سبزی بود. غذای مورد علاقه‌ی من. و او. البته من هنوز خوب بلد نیستم درستش کنم. بلد می‌شوم. آشپزی، کار جذابی‌ست. البته اگر برای آدم‌های قدرشناس غذا بپزی و آهنگ هم برایت پخش شود. ^_^ حالا که این یادداشت را می‌نویسم صدای ممتدِ جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسد. وقتی هوا گرم است آن‌ها هماهنگ و دیوانه‌وار می‌خوانند. و امان از وقتی که تو توجه کنی به صدایشان. سردرد می‌گیری. البته اگر خل نشوی. بعدِ ثبت این یادداشت می‌خواهم دوباره برگردم به شرلوک. دوباره و این‌بار کامل این سریِ جذابش را ببینم و پرونده‌اش را ببندم. قرار بود تا پایان تیر ماه فقط بریکینگ بد را تمام کنم اما تا به این لحظه، هم بریکینگ بد تمام شده است هم چرنوبیل هم سرگذشت ندیمه را تا قسمت منتشر شده‌اش دیده‌ام. و حالا نوبت شرلوک است. فکر می‌کنم حتی بتوانم یک مجموعه‌ی دیگر را هم ببینم. و برای مرداد ماه، با قدرت بروم سراغ اتمام کارهای اسکورسیزی. یک یا دو قسمت از شرلوک را می‌بینم بعد کتابم را می‌خوانم. و اگر برنامه‌ی زبانم بازی درنیاورد، یونیت 1 زبانم را تمام کنم. یادداشت آخر شبم، مشخص می‌کند که من به حرف‌هایم عمل کردم یا نه. فعلا بروم سراغ قسمت دوم شرلوک. این شرلوکِ دیوانه‌ی جذابم.

 

 

16:02

376 + 881

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۹ تیر ۹۸
  • ۲۳:۰۲
  • ۰ نظر

بسم الله


صبح با سروصدا بیدار شدم. و تا ظهر نتوانستم خواب بی‌دغدغه‌ای داشته باشم. تنها قشنگیِ خواب چهارشنبه 19 تیر ماهم، دوباره بودنِ او در خوابم بود. خوابش را دیدم. و چقدر دلتنگم. امروز قرار بود با مهدیه به همایش کاری‌اش بروم. آماده شدم و برای اولین بار مانتویِ جدیدم را به تن کردم. قشنگ شده‌ام. :) وقتی برگشتم به مامان‌هاجر گفتم ازم عکس بگیر. می‌خندید. می‌گفت من عکس بگیرم؟ می‌گفتم آررره. تو بگیر. فقط سعی کن تار نیندازی. تار انداخت ولی می خندیدیم باهم، برای هر عکس تار. بالاخره عکس‌های قشنگی هم از منِ ذوق‌زده انداخت. می‌خواستم عکس اختصاصی بشود، ولی منصرف شدم که اختصاصی‌اش کنم. امروز زمان زیادی را با اینترنت روشن، منتظر او بودم. حوصله‌ی همایش را نداشتم و بسیار مشتاق بودم پیام بدهد و من حرف بزنم و از این بی‌حوصلگی دربیایم. ولی نشد. شب فهمیدم که از صبح مسموم شده است. و حالا من، با دست‌هایم که از همه‌جا دور و کوتاه است، فقط دارم دعا می‌کنم. برای سلامتی‌اش. برای سلامتی‌اش. برای سلامتی‌اش. امروز جدالِ بین آدم‌ها در اطرافم مکرر ایجاد شد و دیده. و من فقط نگاه می‌کنم. و نمی‌دانم زندگی مشترک خودم چگونه خواهد بود، ولی به حرمتِ دوست داشتن، فکر می‌کنم که دوام بیاورم خشمم را. شاید فقط گریه کنم زمانِ عصبانیت. عصبانیتِ مشترک. عصبانیت در زندگی مشترک. و توکل البته. و گفتگو البته. که گفتگو اصل است. که حرف زدن با همدیگر اصلی‌ترین اصل است. این را از همان ابتدا نشانش دادم. و می‌دانم که خودش هم خوب واقف به این اصل است. من حتی دلم می‌خواهد مثل خانه‌ی سبز شویم. مثل آقا و خانم وکیلِ داخل فیلم. قهر باشیم، ولی حرف بزنیم. و من وقتِ قهر، باز هم حرف می‌زنم. به قولِ خودش، هر چه می‌خواهی غر بزن ولی در دلت نریز. امروز سه و نیم قسمت از the handmaids tale را دیدم. و امان از این سریالِ چسبناک. امشب با قدرت باقیِ قسمت‌های پخش‌ شده‌اش را می‌بینم. و درباره‌ی این سریال، باید روزی، مفصل، خیلی مفصل بنویسم. اصلا بشود یک مجموعه یادداشت. فعلا بروم به تنها کارِ امروزم که فیلم دیدن است برسم. زبان و نوشتن و کتاب، امروز تیک نخوردند. عیبی ندارد. جبران می‌کنم. راستی، برایش دعا کنید زودی خوب شود. یک آمین می‌خواهم از شما. متشکرم :)

 

22:57

376 + 878

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۲۱:۵۷
  • ۰ نظر

بسم الله


لپ‌تاپ را که روشن می‌کنم چشمم به دکمه‌های کهشکانی‌اش می‌افتد. ذوق می‌کنم. خیلی زیاد. آنقدر که مردمکِ چشم‌هایم کِش می‌آید می‌شود یک سیاه چاله‌ی فضایی. اگر همان لحظه به چشم‌هایم زل بزنید یک ستاره تازه متولد شده را می‌بینید. تازه، زیبا، گیرا. همه‌مان وقتی ذوق‌زده‌ییم زیبا می‌شویم. مثل مادرم که وقتی ساعت 7 صبح به ایستگاه راه‌آهن رسیدم و دیدمش، زیبا بود. مثل مریم که وقتی از آبشار کبودوال برگشتیم و شمع‌های روشن را در دست خواهرم دید، زیبا بود. مثل فاطمه که وقتی روی تپه ایستادیم و باد، تمامِ تنش را دربرگرفت، زیبا بود. مثل زهرا که وقتی مربای بهارنارنجِ مامان‌پز را خورد، زیبا بود. مثل فاطمه سادات، که وقتی به همراه ما چهارنفر از سراشیبیِ کوچه جنگلی دوید و پرید، زیبا بود. مثل او، که وقتی با نگاهش حرف می‌زند... :)

لپ‌تاپ را که روشن می‌کنم و چشمم که به دکمه‌های کهکشانی‌اش می‌افتد، ستاره‌ای در من متولد می‌شود.

 

21:43