بسم الله


با لب‌خند خوابیدم امروز. با لب‌خند هم بیدار شدم. برایم یک آهنگِ بی‌کلام فرستاده بود. یک موسیقیِ یواشِ دل‌انگیز. و خب چه چیز بهتر از یک موسیقیِ بی‌کلام؟! این را می‌گذارم در فهرستِ دوست داشتنی‌هایمان، تا یک روز در جایی پخش شود که ذوقِ نگاه‌هایمان، لب‌خند بپاشد بر در و دیوارش. دوست داشتنی‌هایت را باید فهرست کنی. ثبتش کنی. ماندگارش کنی و یادت بماند. که روزی، روزگاری چگونه بودی و چه می‌خواستی و چطور فکر می‌کردی و چه‌ها می‌پسندیدی. تا بعدها که دوباره خودت را برانداز کردی، تغییرها برایت به اندازه‌ی عمق کلمه‌ی تغییر هیجان‌انگیز و شگفت‌آور باشد. امروز با گوش دادن به یک موسیقیِ بی‌کلام مخصوص، بیدار شدم ولی باز هم خوابیدم. طبق معمولِ تابستان، تا ظهر. بعد نماز منتظر ماندم تا پدر از کار برگردد. قرار شد با هم ناهار بخوریم. بقیه خورده و سفره را هم جمع کرده بودند. خورش بادمجان بود. دوستش دارم. هرچه رنگش درخشان‌تر و جز به جز هر یک از مواد قابل شناسایی‌تر، لذت بردن من هم بیشتر. بعد ناهار، مادر را نگذاشتم بخوابد. به حرف گرفتمش. و چقدر خندیدیم. و چقدر زندگی کردیم و خندیدیم.

یکی از زن‌عمو‌ها به علاوه‌ی یکی از عمه‌ها از سفر زیارتی مشهد مقدس برگشته بود. عصر خانه‌‌اش جمع شدیم. اول ما بودیم و بعد یکی یکی سر رسیدند. با زهرایِ شیرازی‌ام هم تلفنی حرف زدم. طولانی. به صحبت کردن نیاز داشتیم. هر دو. او مقداری بیشتر نیاز داشت. شب را تا به اینجا، با سر به سرِ شوهر خواهرم و خواهرم و مادرم گذاشتن، سپری کردم. و حالا آمده‌ام یادداشت امروز را بنویسم و ثبتش کنم. حالم خوب است. شکر خدایِ جان را. شکر اللهِ اکبر را. و تلاش می‌کنم. بسیار. برای ساختنِ لحظه‌های نیکو. یاریِ خداوند هم باشد، که هست، مزه‌ی لحظه‌هایم را ملس می‌کند. از آن‌هایی که لب و لوچه‌ات را جمع می‌کنی چون بدجور دلت ضعف رفته برایش. لحظه‌هایمان ملسِ هیجان‌انگیز.

 

23:02