۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین یادداشت‌نویسی روزانه» ثبت شده است

376 + 876

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۱۶:۵۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دوباره ظهر بیدار شدم. قبل ساعت 13. باز هم سریع از رخت‌خواب جدا نشدم. گوشی را روشن کردم و پیام‌ها را چک. وبلاگ را باز کردم. سایت سما را باز کردم. و هم‌چنان تنها نمره‌ی باقی‌مانده‌ام هنوز نیامده است. ای بابابزرگِ خواب‌آلود. بیدار شو و نمره‌ها را بگذار. می‌ترسم افتاده باشم. آن امتحان عجیب و غریب. آن اشتباه‌های سرِ بزنگاهی. آن پایانِ خنده‌دار که او مقابل درِ دانشکده این‌ور و آن‌ور می‌رفت و من عصبانی سعی داشتم نگاهش نکنم. اما وقتی نگاهم می‌افتاد به چهره‌اش، خنده‌ام می‌گرفت. همیشه می‌بینمش می‌خندم. ابتدا لب‌خند می‌زنم و بعد می‌خندم. آن پایانِ پایانش. که شک داشتم پایین باشد اما به طبقه‌ی پایین رفتم و ورودی سرویس بهداشتی دیدمش. حرف زدیم. دوباره در راهرویِ کوچکِ اتاقِ صدابرداری ایستادیم. حرف زدیم. و حرف زدنِ من و او، یعنی سر به سرِ هم گذاشتن و خندیدن و لجبازی و خندیدن و غر زدن و خندیدن و در نهایت، دوستش دارم. حالم کنارش خوب است. ولی این پایانِ پایانِ آن روز نبود. تهش، من بودم و پارک مقابلِ دانشگاه و او. و من هنوز موفق نشده‌ام خیسش کنم. فرار می‌کند. :)

خلاصه، استادِ این امتحان، هنوز نمره‌ را در سایت نگذاشته. و من معلق بین افتادن و نیافتادنم. بالاخره حدود ساعت یک و نیم ظهر بلند شدم. ویتامین  را از روی صورتم شستم. روغن کرچک را از روی ابرو و مژ‌ه‌هایم. ناهار خورشت قیمه بود. و چه‌چیز قشنگ‌تر از خورشت قیمه؟‍! و اصلا ماادراک ماخورشت قیمه  ((:

بعد ناهار من دوباره ماسک درست کردم. این‌بار فقط خیار رنده کردم و در جایخی گذاشتم. قرار است زمان پاک کردن از گلاب استفاده کنم. گلاب را دوست دارم. من را به یادِ گل‌های محمدیِ کنار درختِ ازگیلِ پیر حیاط، می‌اندازد. همان صورتی‌های قشنگ. همان قشنگ‌های خوش‌بو. همان خوش‌بوهای بغل‌کردنی. و کاش گل‌ها را می‌شد سفت در آغوش گرفت و به تنت بفشاری. آن‌گاه کم‌کم وارد تنت شوند. قلبت بویِ گل‌ِ محمدی بدهد. زبانت صورتیِ قشنگ بشود. و چشم‌هایت، بغل‌کردنی شوند. مثل وقت‌هایی که او را می‌بینم. :)

 

 

16:45

 

376 + 875

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۰۱:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

خیار را رنده کردم و با مقداری هندوانه مخلوط. کوبیدم. می‌خواستم مثلا هر دو را جوری له کنم که حرف نویسنده‌ی داخل سایت را زمین نگذاشته باشم. کوبیدم. در جایخیِ یخچال مهدیه گذاشتم و منتظر ماندم تا سفت شود. سفت شد. حالا نزدیک به بیست دقیقه است که به صورتم مالیده‌ام. ماسک درست کردم. به همین سادگی. این روزها تابستان است و تابستان گرما دارد و گرما پوستم را به سمت تپه‌های کوچکی سوق داده است که نامش را جوش گذاشته‌اند و نانش خونِ دلِ من است. خونِ دل می‌خورم وقتی صورتم پر از جوش می‌شود. چون گرمایش دستم را به سمت صورتم می‌برد و این بازی‌های بین دست و جوش، اعصاب برایم نمی‌گذارد. بد شدن پوست و زشتی و قشنگی‌اش بماند. خلاصه، ماسک را درست کردم و به صورتم زدم. هنوز نرفته‌ام پاکش کنم. فعلا آمده‌ام لپ‌تاپ را روشن کرده‌ام و ورد را باز، تا بنویسم. این یادداشت دیگر در فولدر 13 تیر نمی‌رود. چون ساعت از دوازده گذشته و حالا 14 تیر است. روزی که یک آدم‌قشنگ اسیر شد. و حالا ما اسیرِ قشنگ شدنیم. یادت ماندگار، حاج احمد متوسلیانِ محکم. برایمان دعا کن. حتی اگر شهیدی. حتی اگر اسیری.

وقت شستن صورتم شده. بروم از اسارت رژیم ماسک‌زده‌ی صهیونیستی بیرون بیایم. :)

 

00:56