بسم الله

 

گرمای ناشناخته‌ای در بدنم احساس می‌کنم. صدای جیغ «نمیـــــــــــــام، نمیـــــــــــام» فاطمه سادات هم در خانه پیچیده. صدای گردِ طبل هم به گوشم می‌رسد. وقتی روی سکوی خانه رفتم تا این صدا را ثبت و ضبط کنم برای روزهای مبادا، نمی‌دانستم عجب گوش‌های بدردنخوری دارم. فایل را که پخش کردم صدای متراکمِ گنجشک‌ها می‌آمد. صدای بازیگوشیِ سگ‌ها. صدای فریاد یکی از همسایه‌ها که کسی را صدا می‌زد. اینجا، در این فضایِ طبیعی که خانه‌ها با هم ده‌ها متر فاصله دارند، باید دهانت را اندازه‌ی یک بچه فیل باز کنی و جیغ جیغ کنی. البته من بچه فیل از نزدیک دیدم. ولی جیغ جیغ کردنش را نه! حالا شما فکر کنید که او جیغ جیغ می‌کند. صدای نسیم هم در فایل صوتی‌ام ثبت شد. در حال گذر بود از حیاط خانه‌ی ما به کوچه‌ی 21 ولی نمی‌دانست پچ پچش را کسی پنهانی ضبط خواهد کرد. پشتِ سرِ مرغ‌های حیاط غر می‌زد. او هم دیده که سهم گربه‌ها را می‌خورند. گرمای ناشناخته‌ی بدنم کمتر می‌شود. صدای جیغ فاطمه سادات هم قطع شد. چون رفت. صدای گردِ طبل هنوز می‌آید. از پنجره‌ی اتاق، از لابه‌لایِ سوراخ‌های توریِ پنجره، از کنارِ پرده‌ی کرم‌رنگ. از کنارِ گوشم. به درونِ قلبم. یک توپ طلایی می‌شود. آرام می‌گیرم.