۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم» ثبت شده است

376 + 949

  • ف .ن
  • جمعه ۱۵ شهریور ۹۸
  • ۱۸:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

گرمای ناشناخته‌ای در بدنم احساس می‌کنم. صدای جیغ «نمیـــــــــــــام، نمیـــــــــــام» فاطمه سادات هم در خانه پیچیده. صدای گردِ طبل هم به گوشم می‌رسد. وقتی روی سکوی خانه رفتم تا این صدا را ثبت و ضبط کنم برای روزهای مبادا، نمی‌دانستم عجب گوش‌های بدردنخوری دارم. فایل را که پخش کردم صدای متراکمِ گنجشک‌ها می‌آمد. صدای بازیگوشیِ سگ‌ها. صدای فریاد یکی از همسایه‌ها که کسی را صدا می‌زد. اینجا، در این فضایِ طبیعی که خانه‌ها با هم ده‌ها متر فاصله دارند، باید دهانت را اندازه‌ی یک بچه فیل باز کنی و جیغ جیغ کنی. البته من بچه فیل از نزدیک دیدم. ولی جیغ جیغ کردنش را نه! حالا شما فکر کنید که او جیغ جیغ می‌کند. صدای نسیم هم در فایل صوتی‌ام ثبت شد. در حال گذر بود از حیاط خانه‌ی ما به کوچه‌ی 21 ولی نمی‌دانست پچ پچش را کسی پنهانی ضبط خواهد کرد. پشتِ سرِ مرغ‌های حیاط غر می‌زد. او هم دیده که سهم گربه‌ها را می‌خورند. گرمای ناشناخته‌ی بدنم کمتر می‌شود. صدای جیغ فاطمه سادات هم قطع شد. چون رفت. صدای گردِ طبل هنوز می‌آید. از پنجره‌ی اتاق، از لابه‌لایِ سوراخ‌های توریِ پنجره، از کنارِ پرده‌ی کرم‌رنگ. از کنارِ گوشم. به درونِ قلبم. یک توپ طلایی می‌شود. آرام می‌گیرم.

376 + 948

  • ف .ن
  • جمعه ۱۵ شهریور ۹۸
  • ۱۷:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

صدای طبل می‌آید. به طرز اسرارآمیزی این صدا، من را از دنیای مادی جدا می‌کند.

376 + 947

  • ف .ن
  • شنبه ۹ شهریور ۹۸
  • ۱۹:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیشب بابا فرم گذرنامه‌اش را جلویم گذاشت و گفت برایم پر کن. نگاهی به فرم قبلی‌اش انداختم. خطِ خودم بود. چند سال قبل هم من اسم و رسم بابا را در فرم نوشته بودم. شماره‌ی برادرم عوض شده بود. حتی آرزوهایش. شغل شوهرخواهرم هم. مامان هاجر دردِ پایش بیشتر شده بود. بابا چهره‌اش مثل آن‌وقت سرخ و سفید نبود. وزنش بیشتر شده بود، موهایش سفیدتر. من دیگر به طور دائم در این خانه زندگی نمی‌کردم. فهمیده بودم رنگ چشم بابا میشی نیست و به اشتباه همه جا این گزینه را علامت می‌زدیم. همه‌مان فرق کرده بودیم. پستی‌ها و بلندی‌های زیادی تجربه کردیم و تاب آوردیم. تاب آوردیم تا دوباره برای بابا فرم گذرنامه پر کنیم که برای اربعین کربلا باشد. تا مامان هاجر دوباره با شوق چادر سر کند و برود فاطمیه‌ی شهر برای آشپزی و کمک و خدمت. تا پیراهن‌ سیاه بابا را اتو بزنیم و راهی‌اش کنیم برای سیاه‌پوش بودن در حسینیه. چایِ روضه دست مهمان‌های حضرتِ حسین علیه السلام بدهد و اندکی نلرزد از فراز و نشیب روزگار. تقلایی در زمین آغاز شده. این را حتی در برگ‌های درختان هم می‌بینم. در آبیِ آسمان. در نوع آواز گنجشک‌ها.

السلام علیک ای منبعِ امید برای تاب آوردن

376 + 793

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷
  • ۰۴:۴۳
  • ۰ نظر
بسم الله

برای |شب اول|

پیراهن سیاه پدر را که از بین لباس‌هایش برداشتم فهمیدم وقت سبک شدن و از نو آغاز کردن رسیده‌ است. انگار، آغاز سال تفکر، همین آغاز سال هجری قمری‌ست. هر بار قمرِ زمین و آسمان، می‌خواهد جدید شوم. من سیاه پوشیدم. درخشیدم. اما تو بدونِ هیچ اضافه‌ای، قمری، عباسِ فاطمه. چه برازنده‌ات است، عباسِ فاطمه. عباسِ فاطمه. عباسِ فاطمه.

376 + 759

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۷ مرداد ۹۷
  • ۲۳:۳۵
  • ۰ نظر
بسم الله

خارها به ما نزدیک می‌شوند. و تو چه می‌دانی خار چیست؟

376 + 677

  • ف .ن
  • شنبه ۸ مهر ۹۶
  • ۰۰:۵۶
  • ۰ نظر
بسم الله

امام حسین علیه السلام بی شک جوابِ حسینی بودنت را می دهد. درجه دارد و مراتب. برای مثال می تواند آنقدر امام شود و دست گیر، که بگذارد در همین ایام و با چشم های پف کرده از گریه و چادر خاکی شده از طی کردن کوچه ها و روسریِ مشکی به سر، عاشق شوی. عاشقِ سربازش.

376 + 668

  • ف .ن
  • جمعه ۷ مهر ۹۶
  • ۱۲:۴۷
  • ۰ نظر
بسم الله

سالهاست امام حسین علیه السلام را اشتباه به ما معرفی کردند. حسین ابن علی، در ده روز این همه داغ ندید. همه در یک روز بود. یک روز. یک روز. یک روز. داغ ترش کنم؟ در چند ساعت بود. در چند ساعت. در چند ساعت. آه از دلِ حسین. اما، این پایان قصه نیست. کسی آن طرف تر هنوز مانده که بیشتر بسوزد. آه از دل سیده زینب. آه عجیب ترین خواهر دنیا.

376 + 662

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۵ مهر ۹۶
  • ۲۰:۱۲
  • ۰ نظر
بسم الله

در وقت عزای امام حسین علیه السلام، سکوت را برتر می دانم. سکوتی که گاهی سراغ من نیز می آید. با بُهت. با نمی دانم چه بگویمی در گلویم. در برابر این پرفروش ترین داستان خونین جهان، ساکت می مانم. با بُهت. با نمی دانم چه کنمی در گلویم.