376 + 920

  • ف .ن
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من امروز هیچ کاری نکردم. دو خط تمرین ترجمه انجام دادم. و یک فیلم دیدم. فکر می‌کنم امشب باید جبران کنم. درغیر اینصورت دوباره با خودم بحثم می‌شود. 

376 + 919

  • ف .ن
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۷
  • ۰ نظر
بسم الله

خواهرم خطاب به من: 《از ۲۴ ساعت، ۲۵ ساعتشو حوصله نداری!》

376 + 918

  • ف .ن
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بی‌انرژی بودنِ من کِی تمام می‌شود؟

376 + 917

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸
  • ۱۹:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

باید منم یاد بگیرم! :)

خوب گفته

376 + 916

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۹ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله



Goodfellas
1990


همه مقصریم.
رفقای خوب، روایتِ جنبه‌هایی از زندگیِ رفقایِ خوبی بود که همیشه هم دوست نداشتند خوب باشند. بیشترین مساله‌ای که در این فیلم و فیلم کازینو من را زجر داده، بازیِ به شدت طبیعی و آزاردهنده‌ی Joseph pesci بود. این بشر من را دیوانه کرد. به حدی خوب از پسِ نقش برآمده بود و به حدی عالی روی اعصابم می‌دوید که در جایی از فیلم دلم می‌خواست فریاد می‌زدم اسکورسیزی جلوی دهان این دیوانه را بگیر.
اسکورسیزی در اینکه حرفش را در حلقت فرو نکند کاربلد است.

376 + 915

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۲۰
  • ۰ نظر
بسم الله

برایش می‌نویسم
mi amas vin kaj vi amas min
می‌خندد
ترجمه می‌کند 
می عمه س وین (و این) کاج ... وی عمه س مین
می‌گوید مین آخرش را نفهمیده


و من
و منی که دیگر نمی‌توانم روی پا بند شوم. می‌خندم. بلند. خیلی بلند. اینکه می‌خندم خیلی خوب است. اینکه خیلی بلند می‌خندم خیلی خیلی خوب است. اما قشنگ‌تر از همه‌‌ی این‌ها، همان حرفی است که بارها گفته‌ام. بعضی آدم‌ها فقط باید بخندند. این آدم‌ها وقتی می‌خندند تو هم خوشحالی. آدم‌قشنگ‌ها همین شکلی‌اند. :)

راستی
ترجمه‌اش غلط بود :))

376 + 914

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۱۴
  • ۰ نظر
بسم الله

همشهری داستان ویژه‌ی جام جهانی را برداشتم. ورقی زدم. یادم است که قبلا چند برگی از آن خوانده بودم. دوباره خواندم. همان روایت اول را. راستش اینکه عاشق فوتبال باشی هیچ ربطی به جنسیت ندارد. من می‌توانم یک کتاب از خاطره‌های قشنگم از فوتبال دیدنم بنویسم. می‌توانم یک سریالِ فوتبالی بسازم. و حتی رادیو شبی ویژه‌ی سر و کله‌ زدن‌های موقعِ تماشایِ فوتبال به گوش همه‌ی مردمِ جهان برسانم. بعضی سکانس‌های زندگی را نمی‌شود با هیچ کلمه‌ای توضیح داد. مثل وقتی که کلی پوست تخمه روی زمین ریخته شده با وجود اینکه سفره‌ی بزرگی وسطِ هال پهن کردی. دانستن اینکه چرا وقت تماشای فوتبال تو نمی‌توانی پوست تخمه‌ها را مثل آدمیزاد در ظرف یا روی سفره بیندازی خودش، یک تست روان‌شناسی است. حتی یک تستِ کامل و جامعِ علمیِ آدم‌ شناسی. شب‌‌هایی را که تا نیمه‌هایش بیدار می‌مانی تا تقابلِ رئال مادرید و بارسلونا را ببینی چطور می‌خواهی برای آدم‌های #نه‌به‌فوتبال شرح بدهی؟ بدوبیراه‌های حینِ گل خوردنِ تیمت را چطور؟ اصلا در ده دقیقه سه گل بزنی و برنده شوی را حتی؟ این خودِ زندگی است. این هیجان‌هایی که نمی‌دانی چطور احاطه‌ات می‌کند ولی می‌دانی دوستش داری! این شکست‌هایی که تو را روی زمین می‌اندازند ولی وقتی به هزاران تماشاگرت نگاه می‌کنی و اشک‌های گرمِ بچه‌های قد و نیم قد را می‌بینی و تصمیم می‌گیری باز هم بجنگی. این خودِ زندگی است. انگار در قلبت توپخانه‌ها شروع به حمله کرده‌اند. حمله به نتوانستن. حمله به باختن. شاید الان من هیچ روزنه‌ای پیدا نکنم تا برای یک بار هم شده خودم را تماشاگرِ روی صندلی‌های جام جهانی ببینم اما بالاخره این روزنه ایجاد می‌شود. و من هم روزی بدون نگرانی از بلندیِ صدایم، جیغ می‌کشم :)
همشهری داستان ویژه‌ی جام جهانی را برداشتم. ورقی زدم. تسبیحِ در دست‌های مامان هاجر به یادم آمد. وقتِ بازیِ ایران و عراق. وقتِ همان بازی‌ای که هی گل می‌زدیم و هی گل می‌خوردیم. وقتِ همان بازی‌ای که باختیم.
زندگی همین است. علیرضا بیرانوند پنالتی رونالدو را مهار کند و گل‌های بدی در لیگ داخلی بخورد.
زندگی همین است.

|لب‌خند

376 + 913

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۰۳:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

صدای پاهایش را می‌شنوم. خودم را جمع می‌کنم. من از صدای پا می‌ترسم. من از ترسیدن از صدای پا می‌ترسم. من از همه‌‌ی پاهای روی زمین، می‌ترسم. دوست دارم آدم‌ها با دست‌هایشان راه بروند. صدای پاهایش نزدیک‌تر می‌شود. من می‌میرم. می‌دانم. می‌دانم. «آخ» آنقدر صدایش نزدیک بود که فکر کردم خودم آخی گفتم. سرم را چند سانتی جلو بردم. پایش روی تکه شیشه‌ای رفته بود. شیشه‌های پنجره‌ی اتاق من بود. هنوز به یاد دارم. روزهایی که برنامه‌ی هفتگی درس‌هایم را با ماژیک روی آن می‌نوشتم. روزهایی که این پنجره را برای گپ و گفت‌های دوستانه با مجید، باز می‌کردم و تا ساعت‌ها یادم می‌رفت ببندم. غرغرهای مادر برای سرد شدنِ اتاق را هنوز یادم است. پایش. پایش زخمی شد. یعنی می‌شود صدایش هم قطع شود؟ پای بی‌صدا هنوز تولید نکرده‌اند؟ اگر هنوز قلکم روی طاقچه‌ی اتاقم بود می‌توانستم بشکنمش و برای این مردِ سلاح به دست پای بی‌صدا بخرم. من از صدای پا می‌ترسم. من از همه‌ی پاهای روی زمین، می‌ترسم.


376 + 912

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دوست دارم فیلم ایرانی ببینم. آنقدر فیلم غیرایرانی دیدم که یادم رفته چطور باید به چشم‌هایت خیره شوم. این خارجی‌های دو دقیقه‌ای که نمی‌فهمند دو ساعت و نیم دست دست کردن برای یک چشم در چشم شدنِ طولانی، چه زحمتی دارد. راستش را بخواهید این را حتی فیلم‌های ایرانی هم نمی‌دانند. آنقدر از بدجنسی‌ها و خیانت‌ها و طلاق‌ها و بدبختی‌ها فیلم ساخته‌اند که یادشان رفته هنوز هم می‌شود دل بست و بازش نکرد. دوست دارم فیلم خودم را بسازم. فیلم اضطراب‌هایی که برای دیدنت داشتم. فیلم وقت‌هایی که ساعت‌ها چشم می‌چرخاندم و نبودی که ببینمت. فیلم ساعت فلان همدیگر را دیدن و سرم را پایین بیندازم و سلام بگویم. فیلم اجبارهایت برای غذا خوردن. فیلم نگاه کردن‌های یواشکی‌ام. این‌ فیلم را باید بسازم و خودم هم بازیگرش شوم. و تو بیایی سرِ صحنه‌ی فیلمبرداری و نگاهم کنی و بخندی. می‌دانید، بعضی آدم‌ها فقط باید بخندند.

376 + 911

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

امشب به سرم زد تا به بلاگ اسکای سری بزنم. فضایش شبیه بلاگفاست و خب من هنوز، صادقانه، دلتنگِ بلاگفا هستم. همین الان با یادآوریِ نوشتن‌های دیوانه‌وار در بلاگفا، نفس عمیقی کشیدم. سایت بلاگ اسکای را که باز کردم با نام کاربری و کلمه عبوری مواجه شدم که برای من بود. انگار قبلا وبلاگی ساخته بودم. هنوز یادش بود. حفظِ حفظ. وارد شدم. بله! وبلاگِ من بود. ولی من هیچ تصویری برای به یادآوردنِ زمان و حال و احوالِ موقع ساخت این وبلاگ در سرم نداشتم. فقط یک پست داشت.

با اجازه ی خدا

میخواهم ببینم در اینجا چه حالی دارم. میتوانم باز هم مهار نشدنی باشم؟

یعنی وقتِ ساخت این وبلاگ چه حالی داشتم؟! یعنی 23:50 چهار خرداد 1394 چه حسی داشتم؟! خدایِ من. چقدر ما عجیبیم. چقدر ما آدم‌ها عجیبیم. خدایِ من...