376 + 931

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خواب‌آلود‌تر از این حرف‌ها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را می‌بینی شکر بگویی؟ که هنوز کنار همیم. که هنوز نفس می‌کشیم زیر سایه‌ی بزرگتر‌ها. مامان می‌خندد. بابا می‌خندد. من سر به سر شوهرخواهرم می‌گذارم. او برای من کُری می‌خواند. برادرم به خواهرم می‌خندد. من به برادرم. بابا کمی از سروصداهایمان اخمو می‌شود ولی در لحظه‌ای نادر، به شیرین‌کاری‌های سیدعلی بلند می‌خندد. من آدم محتاطی هستم ولی نمی‌دانم کِی تلافی آب سرد پاشیدن روی شوهرخواهرم سرم می‌آید و سر تا پا خیس خواهم شد؟! :)

376 + 930

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۳۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

با خودشان چه فکری می‌کنند که می‌خواهند ساعت 2:40 نیمه شب برسیم به مقصد؟ آن هم وقتی که یک‌نفره بخواهی سفر کنی! آن هم وقتی که خوابگاهت ساعت 6:30 تازه می‌گذارد وارد شوی! آن هم وقتی که مسجد راه‌ آهنِ تهران، وقت نماز صبح، خانه‌ی خدا! را باز می‌کند فقط برای اقامه‌ی نماز! واقعا با خودشان چه فکری می‌کنند؟ حالا من با این چالش روبه‌رو چه کنم؟ :|  

376 + 929

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

کتاب «نیمه‌ دیگرم» برای انتخاب اصولی و آگاهانه‌ی شریک زندگی به ما معرفی شده. اگر کسی این کتاب را خوانده و نظری دارد لطفا بگوید. و اگر کتاب یا منابع دیگری درنظر دارید و خودتان هم استفاده‌اش را بردید بگویید. :)

376 + 928

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۲۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

نشدن‌ها.

چه کارهایی که نمی‌کند با آدمیزاد!

376 + 927

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۸:۵۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

همیشه فکر می‌کردم خودم را باید کتاب کنم اما وسطای همان فکرهای قشنگ قشنگ، می‌زدم به سرم که نه! من دوست ندارم فاش شوم. حسِ خوبی به فاش شدن نداشتم. ولی فکر می‌کنم دیگر وقتش رسیده که از خودم تا به خودم را تغییر دهم و زندگیم را در مسیرِ از خودم به دیگران، پیش ببرم.

376 + 926

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۶:۴۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقی‌ست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانواده‌ی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش می‌انداختم تا خوشحال‌تر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم می‌کند. حتی اگر فلسفه‌ی هیچ‌کدام از حرکاتی را که انجام می‌دهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یک‌جوری ورزشم را می‌گذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خنده‌های بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم می‌کردی تا با زهرا حرف می‌زدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانه‌ی پدری‌اش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام می‌شود و من به خانه‌ی دومم برمی‌گردم. چهل روز! هنوز زبان می‌خوانم، ترجمه‌ی مبتدی‌گونه‌ی خودم را پیش می‌برم، درس می‌خوانم، داستان می‌خوانم، فیلم می‌بینم، می‌خندم و با او حرف می‌زنم. چهل روز بعد، دوباره همه‌ی این‌ها را خواهم داشت به علاوه‌ی یک پیراهنِ سرمه‌ای که از دور با دوستانش دیده می‌شود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزه‌ای‌ام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!

376 + 925

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۸
  • ۱۵:۴۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

 

حتی از تکرارِ تکرار هم حوصله‌مان سر می‌رود، اما چرا چیزهای ناخوب را اینقدر برای هم تکرار می‌کنیم؟

راه حل چیست؟

نفس عمیق

376 + 924

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۴۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

می‌گفتند:
دعوایی پیش آمد. پسری پادرمیانی کرد. پسری زد. پسری مُرد. دوست پولدارِ همان پسرِ صواب کرده‌ی کباب شده، بهش گفت تو قتل را گردن بگیر من نجاتت می‌دهم. دیه را می‌دهم آزادت می‌کنم. گردن گرفت. بخاطر دوستش! پشت میله‌ها افتاد. قصاص. حرف خانواده‌ی پسر کشته شده یک کلمه‌ی چهار حرفی بود. قصاص. و لاغیر. پسر از قسمِ دروغینی که برای به گردن گرفتن قتل بود توبه کرد. دوستش دیه را می‌داد و آزادش می‌کرد؟ پسر در زندان حافظ قرآن شد. پسر اعدام شد.

می‌گویم:
دستگیر کردن یک قاتلِ واقعی، لذت‌بخش‌تر از دستگیریِ فوریِ یک دخترِ گوشی به دستِ سردرگمِ مسیح‌پسند نیست؟

376 + 923

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

چند روزی‌ است که صبح‌ها بیدار می‌شوم. کنارِ مامان هاجر می‌نشینم و صبحانه می‌خورم. چون باید صبحانه بخورم. اول دو قاشق غذا خوری از یک پودر بی‌مزه در دهانم می‌ریزم و پانزده دقیقه بعد، صبحانه. بعدِ بعدِ صبحانه، یا می‌خوابم تا لنگِ ظهر، و یا بیدار می‌مانم. البته که بخوابم بهتر است. چون گیج بودن و انرژی برای هیچ کاری نداشتن، عاقبتِ نخوابیدن است. امروز خوابیدم. چون دیروز بعد صبحانه به کتابخانه شهر رفتم. آخ که دلم برایش لک زده بود. عکسش را در استوریِ اینستاگرامم گذاشتم. نوشتم خانه‌ی سومم. بله. کتابخانه‌ها بی‌شک خانه‌ی سومِ من هستند. خانه‌ی پدری، خوابگاه، کتابخانه. خانه‌‌ی چهارمم کجاست؟ نمی‌دانم. یک خانه هم که قبلِ آمدن روی زمین رزرو داشتیم. خانه‌ی ابدیت. آن را نمی‌توانم شماره گذاری کنم. آن همه است و همه، آن است. دو کتاب برداشتم و خواندنشان را شروع کردم. یکی داستانی و یکی تاریخی. کتاب خواندن! اینکه من به او کتاب هدیه می‌دهم و او به من کتاب هدیه می‌دهد، یعنی تا به اینجا، یک دستِ لباسِ محکمیم. لب‌خند.

چند روزی است که صبح‌ها بیدار می‌شوم و کنار مامان هاجر صبحانه می‌خورم. و می‌خندیم. امید جایش هنوز! نه! همیشه امن است.

 

 

|لب‌خند

376 + 921

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸
  • ۰۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

از وقتی که دانشجو شدم یکی یکی ایرادهایم می‌زند بیرون. تجربه‌ی همخانه شدن با چندنفر در یک اتاق چندمتری، همسایه شدن با چندنفر در یک محیطِ چندمتری، دانشگاه و دانشجوها و استادهایش، قلب قلبی شدن تمام وجودم و کشف کردن یک نفر دیگر، دور بودن از خانواده، مسافر بودن و حکم یک مهمانِ عزیز را پیدا کردن در خانه و بین فامیل، همه‌ی این‌ها از من چیزی ساخته که هر روز و هر دقیقه، در حال بررسی خودم هستم. در تکِ تکِ رفتارهایم و بازخوردهایی که به سمتم می‌آید تیز می‌شوم. سر خم می‌کنم و زل می‌زنم به خودم. کشف می‌کنم این انسانِ بیست و چهار سالِ زمینی عمر کرده را. هر روز و هر دقیقه. و چه لذتی بالاتر از کشف کردن؟!
در میان این کشف و استخراج‌های مهم و چالشی و حساس، من امروز فهمیدم که توانِ تحملِ بحثم پایین است. وارد بحث می‌شوم تا پیروز از آن خارج شوم وگرنه بهم می‌ریزم و رفتارهایی ناخوب نشان می‌دهم. این را قبل ظهر امروز فهمیدم. وقتی که با متنی که در حدود ساعت هشت صبح، در کانال گذاشته بود و من باید می‌خواندم مواجه شدم. برای من نوشته بود. وقتی خواندم اُردی‌بهشتی شدم. چون من دوباره چیزی کشف کردم و ماموریت جدیدی روی زمین برای تکامل خودم به من سپرده شده بود. «بحث و گفتگو را، نه برای پیروز شدن، برای بزرگ شدن، انجام بده.» بله، من از وقتی که دانشجو شدم بیشتر خودم را می‌بینم و می‌شناسم و سلام و احوال‌پرسی دارم. انگار، در سال‌های قبلش، با کسی دیگر زندگی می‌کردم.