بسم الله

صدای پاهایش را می‌شنوم. خودم را جمع می‌کنم. من از صدای پا می‌ترسم. من از ترسیدن از صدای پا می‌ترسم. من از همه‌‌ی پاهای روی زمین، می‌ترسم. دوست دارم آدم‌ها با دست‌هایشان راه بروند. صدای پاهایش نزدیک‌تر می‌شود. من می‌میرم. می‌دانم. می‌دانم. «آخ» آنقدر صدایش نزدیک بود که فکر کردم خودم آخی گفتم. سرم را چند سانتی جلو بردم. پایش روی تکه شیشه‌ای رفته بود. شیشه‌های پنجره‌ی اتاق من بود. هنوز به یاد دارم. روزهایی که برنامه‌ی هفتگی درس‌هایم را با ماژیک روی آن می‌نوشتم. روزهایی که این پنجره را برای گپ و گفت‌های دوستانه با مجید، باز می‌کردم و تا ساعت‌ها یادم می‌رفت ببندم. غرغرهای مادر برای سرد شدنِ اتاق را هنوز یادم است. پایش. پایش زخمی شد. یعنی می‌شود صدایش هم قطع شود؟ پای بی‌صدا هنوز تولید نکرده‌اند؟ اگر هنوز قلکم روی طاقچه‌ی اتاقم بود می‌توانستم بشکنمش و برای این مردِ سلاح به دست پای بی‌صدا بخرم. من از صدای پا می‌ترسم. من از همه‌ی پاهای روی زمین، می‌ترسم.