۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بخشی از داستان» ثبت شده است

376 + 972

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

ایده‌ها می‌آید در سرم. خوشحال می‌شوم. بعضی‌هایشان را پیاده می‌کنم و بعضی را سوار. می‌رویم. تا دلِ شدن. 

376 + 913

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۰۳:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

صدای پاهایش را می‌شنوم. خودم را جمع می‌کنم. من از صدای پا می‌ترسم. من از ترسیدن از صدای پا می‌ترسم. من از همه‌‌ی پاهای روی زمین، می‌ترسم. دوست دارم آدم‌ها با دست‌هایشان راه بروند. صدای پاهایش نزدیک‌تر می‌شود. من می‌میرم. می‌دانم. می‌دانم. «آخ» آنقدر صدایش نزدیک بود که فکر کردم خودم آخی گفتم. سرم را چند سانتی جلو بردم. پایش روی تکه شیشه‌ای رفته بود. شیشه‌های پنجره‌ی اتاق من بود. هنوز به یاد دارم. روزهایی که برنامه‌ی هفتگی درس‌هایم را با ماژیک روی آن می‌نوشتم. روزهایی که این پنجره را برای گپ و گفت‌های دوستانه با مجید، باز می‌کردم و تا ساعت‌ها یادم می‌رفت ببندم. غرغرهای مادر برای سرد شدنِ اتاق را هنوز یادم است. پایش. پایش زخمی شد. یعنی می‌شود صدایش هم قطع شود؟ پای بی‌صدا هنوز تولید نکرده‌اند؟ اگر هنوز قلکم روی طاقچه‌ی اتاقم بود می‌توانستم بشکنمش و برای این مردِ سلاح به دست پای بی‌صدا بخرم. من از صدای پا می‌ترسم. من از همه‌ی پاهای روی زمین، می‌ترسم.


376 + 626

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶
  • ۱۷:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

گرسنه اش بود. آب دهانش را پشت هم قورت میداد تا در اتاق باز شود و همسرش با سینی غذا کنارش بنشیند. ثانیه ها را شمرد. شصت. دومین عدد شصت هم رسید. دکتر گفته بود دراز بکشد اما گرسنگی هم قدرتمند بود. گرسنگی توان از جسم میگیرد ولی قدرت عجیبی هم به آدم میدهد. او نمیخواست بخاطر رفع گرسنگی اش دزدی کند. او به این روز افتاده بود تا تاریکی دستش بهش نرسد، حالا خودش برود بیفتد وسط دامن تاریکی؟ در آشپزخانه را که باز کرد آنها را دید که مشغول بودند. به دیوار تکیه داد و نگاهشان کرد. غذا را امتحان میکردند. با وجود اینکه تمام وسایل غذا از همین خانه و حیاطش بود اما باز هم دست از احتیاط برنمیداشتند. هر روز یک نفر غذا را امتحان میکرد. حتی همان غذایی که خودش پخته بود. تاریکی گفته بود دست از سرشان برنمیدارد. گفته بود تلافی میکند. گفته بود مواظب بچه تان باشید که خیلی دلم میخواهد بغلش کنم و در خاک بگذارمش. از اولِ باردار شدنش تا حالا که پنج ماه گذشته روزهای سختی را دیدند. مراقبت ها هر روز بیشتر، احتیاط ها هر روز بیشتر، چرا؟ چون باید آن بچه ها به دنیا می آمدند. چرا؟ چون باید آن بچه ها سالم به دنیا می آمدند. همسرش را صدا کرد. او به طرفش چرخید و نفس عمیق کشید. یکبار چشمهایش را به روی این دختر بسته بود تمام زندگی اش تاریک شد. حالا نمیتوانست دوباره چشم ببندد به وظیفه ای که درونش هر روز بزرگتر میشد. نمیتوانست بی خیالِ تاریکی، پدر باشد. زنش باردار بود. و او پدر شده بود. مثل تمام مرحله های زندگی اش، این هم عجیب بود. مثل بقیه راحت پدر نشد. راحت به سر کار نرفت و راحت با زنش بیرون نرفت و راحت نخورد و راحت نخوابید. زنش باردار بود و او پدر شده بود و باید مواظب وظیفه اش می بود. غذا از بیرون نمیگرفت. در حیاط خانه اش سبزی کاشت. مرغ پرورش داد. گوسفند نگهداری کرد. همه ی بچه ها پشتِ این وظیفه بودند. همه خیلی سخت کار میکردند تا تاریکی دوباره این زنِ باردار را تاریک نکند. همسرش گفت غذا تا پنج دقیقه دیگر آماده است. لبخند زد و در آشپزخانه را بست. همه ی زن ها دوران بارداری شان اینجور بود؟ همه ی مادرها و پدرها اینقدر سخت مواظب وظیفه شان بودند؟ نه، گله نداشت، به دلش بدجور چسبیده بود این مادر شدن. دست روی شکمش گذاشت و چشمهایش را بست.